#گندم_پارت_71
نگین-چطورمگه؟
کامیار-آخه یه آدم پست بی شرف به آقابزرگه خبرداده که علیه باغش دارن توطئه می کنن!اوناهاش!اونم آقابزرگ که داره میره به کانون فتنه!
همگی برگشتیم طرف جایی روکه کامیارنشون میداد نگاه کردیم آقابزرگه داشت باعصاش جلومیرفت ومش صفرم دنبالش!یه دفعه همه به طرف خونه کامیاراینا دوئیدن فقط من وکامیاروگندم همونجاواستادیم!برگشتم طرف درختی که کامیارروش قلب کشیده بود وگفتم:
چقدرخوبه که خاطرات روتنه این درختا می مونن!
کامیار-اینا که خاطرات این ارتفاع از درختاس اگه بتونی ازهرکدوم ازاین درختا بالا بری خیلی قلبای دیگه روهم می بینی که توش خاطرات نسل های قدیمی ما خونه کرده!
دوتا قلب باخط عمو!یه قلب بایه تیر باخط بابا!دوتا قلب دیگه که خیلی م ظریف کنده شده باسنجاق سرعمه!
باتعجب بهش نگاه کردم وخندیدم وگفتم:
-راست میگی کامیار؟!
کامیار-اینا که چیزی نیس!من مطمئنم که اگه بتونیم یه خرده بیشترازدرختا بریم بالا قلبای خیلی پیری روهم میبینیم که یاباچاقوی آقابزرگ تودرخت کنده شدن یابا سنجاق سر خانم بزرگ خدابیامرز عشقه دیگه!همیشه بوده وهمیشه م هس!
اینو گفت ویه خنده ای به من وگندم کرد وراه افتاد طرف خونشون!
دوتایی واستادیم ورفتن کامیاررو نگاه کردیم که گندم گفت:
-تواون دختر یادت هس؟
-آره یادمه!
گندم-چه شکلی بود؟خوشگل بود؟
romangram.com | @romangram_com