#گندم_پارت_69

کامیاربرگشت وبه بقیه نگاه کردکه همه فقط داشتن تودهنش رونگاه میکردن یه خرده صبرکرد وبعدگفت:

-همه ش روکه نمی شه گفت اما اولیش روبرات میگم.

بعدبلندشدوراه افتاد و ماهام همگی دنبالش راه افتادیم یه بیست متری که رفتیم لای درختا جلوی یه درخت بزرگ وقدیمی واستادوازتوجیبش فندکش رودرآورد وروشن کرد ودستش روگرفت بالا ویه جایی ازتنه درخت روروشن کرد وبه همه نشون داد وگفت:

-این دوتا قلب رونگاه کنین!

همه سرهامونو بلندکردیم ورفتیم جلوتر ودوتا قلبی رو که کامیارنشون میداد نگاه کردیم مثل این بود که یه جا زخم شده باشه ودوباره گوشت نوآورده باشن!فقط رنگش فرق میکرد مثل اینکه باماژیک سیاه وکج ومعوج دوتا قلب توهم کشیده باشن .

کامیار-تازه کلاس پنجم رو تموم کرده بودم همین روبروی درباغ یه خرده بالاتر یه خونه ای بود که الآن دیگه نیس چند سال پیش خرابش کردن وجاش این ساختمون جدیده روساختن ولی قبل ازاینکه خرابش کنن توش یه خونواده ای زندگی میکردن که یه دختر کوچولوداشتن اون دختر کوچولواسمش مریم بود وقتی من کلاس دوم بودم اون کلاس اول بود وقتی من رفتم کلاس سوم اون رفت کلاس دوم وهمینجوری تامن رفتم کلاس پنجم واون رفت چهارم !

بعدبرگشت طرف من .

کامیار-یادت اومد سامان؟

بهش خندیدم وسرمو تکون دادم که گفت:

-آره خلاصه من واین سامان همیشه تابستونا بااین مریم بازی می کردیم لی لی بازی هفت سنگ بالا بلندی وسطی خلاصه وقتی بچه ها جمع می شدن یه گردان میشدیم وباهم بازی میکردیم راه مدرسه هامونم یکی بود وقت مدرسه باهم ازتوی خیابون ردمی شدیم وموقع برگشتنم باهم ازیه خیابون تابستونام که صبح وظهروعصر بازی به راه بود یا دمه آخرای همون تابستون بود یه روز صبح که ازخواب بلند شدم نمی دونم چرا یه دفعه دلم برای مریم تنگ شد زود دست وصورتم رو شستم و صبحونه خورده نخورده ازباغ زدم بیرون نکته ی جالب قضیه این بود که تارسیدم بیرون دیدم بچه هادارن توخیابون بازی میکنن امامریم جلودرخونشون واستاده وداره به درباغ نگاه میکنه تاچشمم بهش افتاد ویه جوری شدم رفتم جلوواونم اومد جلو تابهش رسیدم گفتم:چرابابچه ها بازی نمی کنی؟اونم خیلی راحت گفت:توکه نباشی دوست ندارم بابقیه بازی کنم!

همین دوتاجمله که اززبون یه دختروپسر باسادگی دراومد کافی بود که مهر ومحبت وعشق رو تودلمون روشن کنه!

بعدازبازی وقتی برگشتم خونه اولین کاری که کردم این بودکه باچاقودوتاقلب اینجاکندم !البته اون موقع قدمن شاید یه مترونیم بیشترنبود.حالا این درخته اینقدررشد کرده ورفته بالا !اون موقع همون پائینش قلبا روکندم!

خلاصه،روزای آخرتابستون مثل برق وباد می اومدن ومی رفتن که یه روز صبح که رفتم باهاش بازی کنم دیدم چشماش گریه ایه ازش پرسیدم چی شده؟فکرمی کردم کسی اذیتش کرده امافهمیدم که تاچندروز دیگه قراره ازاونجا اسباب کشی کنن وبرن!برای اولین بارمعنی جدایی رو اون موقع فهمیدم!

چه نقشه ها که نکشیدم!یه تخته درست کردم که توش چندتا میخ کوبیده بودم که وقتی کامیون اومد بذارم زیر لاستیک ش که پنچر بشه!ونتونه اثاث مریم ایناروببره!یه قوطی رنگ ازتوگاراژورداشته بودم که بپاشم روشیشه کامیون که راننده هه نتونه جلوشو ببینه!یه سگ ازتوخیابون گیر آورده بودم وباطناب بسته بودمش جلوخونه مریم اینا!که وقتی کامیون اسباب کشی اومد بندازم به جون راننده هه!خلاصه هزارویک نقشه کشیده بودم که جلوی رفتن مریم روبگیرم


romangram.com | @romangram_com