#گندم_پارت_54

یه دفعه گوشای همه تیز شد عباس آقا شوهر عمه ی بزرگم که دبیرباز نشسته بودگفت:

-کامیارخان لونره یعنی چی؟

کامیار-یعنی این که دایی جان ناپلئون خبردار نشه !که اینجا مهمونی گرفتن واونو دعوت نکردن!

یک دفعه همه باهم گفتن:

-دایی جان ناپلئون؟

کامیارخیلی آروم یه خیار ورداشت بایه زیردستی وگذاشت روپاش وگفت:

-حاج ممصادق خان رومیگم آقابزرگ روکه میشناسین !

تااینوگفت همه ازجاشون نیم خیز شدن که بلندشن.

کامیار-نترسین بشینین درسته دیراومدیم اما باهربدبختی بود درستش کردیم !

همه یه نفسی کشیدن ودوباره نشستن وعباس آقادرحالی که یه چاقوگرفته بودجلوی کامیار باخنده گفت:

-بگیر کامیارجون پوست بکن گلوت تازه بشه!ببینم جریان آقابزرگ چیه عزیزم!

کامیارچاقوروازش گرفت وگفت:

-ماتقریبا یه ساعت پیش رسیدیم خونه تاپامونو گذاشتیم توباغ که حاج ممصادق خان صدامون کرد

اینو گفت وشروع کرد به پوست کندن خیار حالا ایناکه دورتادور کامیارنشسته بودن دل تودلشون نبود وکامیارم داشت آروم آروم خیارپوست می کند خونه های ماها همه دوطبقه ی آجری بود وخیلی خیلی قدیمی اتاقای بزرگ باسقف های بلند وگچ کاری شده!مهمونخونه یه سالن خیلی بزرگ بود که ازدوقسمت تشکیل شده بود یه قسمت این طرف ویه قسمت اون طرف ووسطش مثل یه پارتیشن نرده های آهنی خیلی قشنگی بود که تقریبا دوقسمت روازهم جدامی کرد اما ازهر طرف میشد طرف دیگرو دید بین این نرده ها روهم ازاین گیاه های رونده پیچیده بودن که سالن روخیلی قشنگ کرده بود خونه ی اونای دیگه م همینطور بود همه دوطبقه مثل هم واقعا قشنگ بودن هرکدوم یه گوشه ی این باغ بزرگ وباصفا وپرگل وگیاه ودرخت امامن نمی دونستم که اینا چرا میخوان یه کاری بکنن که آقابزرگ همه رو بفروشه خلاصه همونجور که کامیار خیارش روپوست می کند وهمه منتظربودن که بقیه ی ماجرارو بفهمن پدرم بلند شد ویه نمک دون ازرومیز ورداشت ورفت طرف کامیار وداد بهش وبعد باخنده گفت:


romangram.com | @romangram_com