#گندم_پارت_100
گندم سرشوانداخت پایین وهیچی نگفت.
-چی شده کامیار؟چی روکی به گندم گفته؟
کامیار-یه کثافت آشغالی به گندم گفته که بچه عمه اینانیس!
-یعنی چی بچه عمه اینانیس!
کامیاریه نگاه چپ چپ به من کردکه تازه متوجه منظورش شدم وبرگشتم وبه گندم نگاه کردم همونجورتو چشمای من نگاه کرد وگلوله گلوله اشک ازچشماش اومدپاییین حتی یه مژه م نمی زد فقط تند تند قطره های اشک بود که ازچشماش می اوریخت روصورتش!داشتم دق می کردم!
-یعنی چی این حرفا؟این مسخره بازیاچیه؟کدوم کثافتی یه همچین حرفی زده؟توچراباورکردی؟چقدرساده ای تو؟اینا همه ش روغه!کی ایناروبه توگفته؟برگرد خونه ببینم کامیار!این دری وریاچیه دیگه!
تاایناروگفتم گندم آروم دستش روبرد زیر بلوزش ویه کاغذ زرد وکهنه رو درآورد وگرفت جلومن چشمم توچشماش بود امادستم رفت طرف کاغذ ازش گرفتم اماهنوز داشتم به چشماش که یه برق عجیب غریب توش پیداشده وبود نگاه می کردم یه حالت عجیبی پیداکرده بود!یه حالت ترسناک!
کامیارکاغذروازدستم گرفت وازماشین پیاده شدورفت جلوی چراغای ماشین ووازش کرد منم پیاده شدم ورفتم پیشش.
توکاغذنوشته شده بود:اینجانب قدرت...فرزندخود عزت راواگذارکردم سرپرستی نامبرده ازاین به بعد باخانواده...است واینجانب هیچگونه حقی نسبت به بچه ندارم.
بعدش نوشته بودامضاواثرانگشت!
سرموازروکاغذ بلندکردم وبه کامیارکه داشت ازتوپاکت سیگارش دوتاسیگاردر می آورد نگاه کردم وگفتم:
-این یعنی چی ؟اینکه دلیل...
نذاشت حرفم روتموم کنم وسیگارروروشن کرد وداددست من وگفت:
-شلوغش نکن سامان!
romangram.com | @romangram_com