#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_152


-خوب چه خبر؟

آندره لب باز کرد و مردد پرسید:امیر خوبی؟

کاش می فهمیدن وقتی می گن خوبی من بیشتر داغون میشم.دلم خوش بود که به فکرمن ولی من دل نگرانی یکی دیگه رو می خواستم.غم و ناراحتیم رو قورت دادم و گفتم:خوبم.شما چی؟رهام ابروهات اومده ها...بزنشون!

رهام سر بلند کرد و شربت تو گلوش پرید.سامان زد پشتش.وقتی به حال اومد،اخم کرد چیزی بگه اما نمی دونم چی شد

که حرفش رو خورد.انقدر ترحم برانگیز بودم به نظر اونا؟

-هوم؟چرا چیزی نمیگی؟

نگاهم کرد و دستی تو هوا تکون داد:حوصله اتو ندارم.

خندیدم تا شاید مهر سکوت بقیه بشکنه...گفتم:از اول هم مخالف بودم تو رو توی اکیپمون جا بدیم!

تشر زد:بیشین بینیم باو...قد علم میکنه جوجه فکولی!

آندره گفت:امیر،چه می کنی؟امسال دانشگاه داریا...

پوزخند زدم:نخیر بابا...ورودی بهمنم!

نیما با داد گفت:چی؟

زد رو میز و گفت:نه امیر...من ورودی پائیزم.جان من بیا...

romangram.com | @romangram_com