#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_151


لبخند ماسید و گفتم:منم ندیدمش!...

جاش خالی بود.امروز عروسی من بودا...

*امیررایا*

آودی خاموش شد.تو همین ماشین گفتم دوست دارم و اونم همینجا گفت دیگه نمی خوامت!توی آینه به خودم نگاه کردم. پیاده شدم و کتم رو صاف کردم.یه تیپ مشکی زده بودم.نه به خاطر قشنگ تر بودن،نه،من هنوزم عزادار بودم.عشقم رفته بود و تمام مهر و علاقه ام خاک شده بود.دیگه رویایی نبود که بهش محبت کنم.عشق بورزم!نبود!

به سمت تالار راه افتادم.دم در یه لحظه موندم.صدای دزدگیر ماشین اومد.روی دکمه زدم و صدا قطع شد.

-مبارک باشه..ان شالله صد سال به پای هم پیر بشین.

برگشتم سمت صدا.یه آقای نسبتا مسن وایساده بود و دستش به سمت من دراز بود.مات مونده بودم.

متعجب پرسید:شما مگه داماد نیستین؟

خنجر خورد گوشه ی چپ سینه ام.خونش چکید از چشمهام.اون مرد شونه بالا انداخت و رفت.شبیه دامادا بودم؟ عروسم کی بود؟چرا عروسم عروس کس دیگه ای بود!آرزوم بود.اینکه امشب با لباس دامادی بین مردم بچرخم و بگم ممنون که اومدین و گهگاهی به عشقم سر بزنم و باهاش برقصم و شام بخورم.تکیه به دیوار دادم.از همینجاش بریدم.چه برسه شرکت کنم تو مهمونی ای که همش صدای کسی میاد که اسم تمام عمرم رو به یه نامرد می چسبونه!.مهمونی که عشق من توش عروس مرد دیگه است!.مهمونی؟از دست کی بنالم؟...تقدیر؟بهش اعتقاد ندارم چون همه ی وجودم رو ازم گرفت!

سرم رو تکون دادم.وارد شدم.سلام علیک کردم.سامان مضطرب اومد سمتم و گفت:امیر،داداش خوبی؟

خوب بودم؟قلبم نمی زد!.نبض نداشتم،اونوقت خوب بودم؟.نگاهش کردم و گفتم:خوبم سامان.

-بیا بشین پیش ما...

ما؟..رفتم همراهش.یه میز ده نفره که بچه ها نشسته بودن.با دیدن من همه بلند شدن.آندره و سهیل و بردیا و نیما و رهام.با لبخند تلخی جواب همه اشون رو دادم.همه ناراحت بودن؟.نمی دونم ولی چرا نمی خندیدن؟.نشستم.نشستن.

romangram.com | @romangram_com