#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_143


لب باز کردم:می بینی؟..مراسم خواستگاری خواهرمه!..منو فراموش کردن...منی که الان بیشتر از همیشه بهشون نیاز دارم و بیشتر از هر لحظه توی عمرم تنهام.آرتمن،اومدی و برای یه زن تنها،مادر تنها شاخ و شونه کشیدی ولی ندیدی که چقدر تنها و بی کَسِه..مادر و پدرم تو نبودم،به کل فراموشم کردن...تازه می فهمم بدون سالارخان چقدر تنها می شم. این چند وقته خیلی منتظرشون بودم.حضورشون توی مراسم لازم بود.برای آروم کردن دل من!!برای اینکه آرومم کنن و بهم تسکین بدن.کسایی که بهم تهمت زدن و گفتن واسه پول زن سالارخان شدم،با دیدن وضعیت خرابم برام دلسوزی کردن و حرفشون رو پس گرفتن...انقدر شکسته به نظر میومدم...سعی می کردم زانو نزنم و محکم باشم ولی نتونستم چون شونه هام برای تحمل درد خیلی کوچیک بودن...من تنهام.بدبختم...نه مادری نه پدری!خواهرمم که هیچ!!! مراسم امروز نشون از این میده که من رو با تموم سختی هام به امون خدا ول کردن و رفتن!تو هم که هر روز زخم زبون می زنی و دنبال وصیت نامه ای!داری خنجر می زنی و نمی بینی من چقدر شکسته ام....نمی بینی...نمی بینی...

هق هقم سکوت ماشین رو شکست...نه من خیلی تنهام...کسی نیست آرومم کنه!یزدان رو به خودم فشار دادم و توی خودم مچاله شدم.هوا گرم بود ولی من سردم شده بود.بچه ام رو به آغوش می کشیدم تا شاید کمی درد بی کسیم یادم بره ...صورت بچه ی معصومم از اشک های مادر تنهاش خیس شده بود.سالار خان می دید این سختی ها رو؟میدید؟ بی وفایی کرد..قول داده بود تا تهش بمونه ولی هنوز یه سال هم نشده بود که اون رفت!.رفت با اینکه می دونست تاراش هیچ کسی رو نداره!..دستی دور شونه ام حلقه شد.

-گریه نکن...

آروم ادامه داد:تا حالا فکر میکردم هیچ کس اندازه ی من تنهایی نکشیده..تو که از منم بدبختری!

یزدان رو ازم گرفت و عقب گذاشت.چشمهام رو بهش دوختم.نگاهم کرد و گفت:

-منم تنهایی کشیدم،بدبختی داشتم،سختی کشیدم...دردهای خودم به کنار،دردهای مامانم رو هم به جون خریدم و سوختم و ساختم و دم نزدم.از ده سالگی کار کردم تا خود حالا...می دونی،شاید یه ریال از اون پولا به کارم نیاد ولی می خوام آتیشم رو خاموش کنم،یه مرهم بگیرم برای زخم چندین ساله ام..سهمم رو می خوام...اینا به کنار!فقط می خواستم بگم این دردها رو کشیدم و هیچ راهی جز تحمل جلو پات نیست.حالا چه تنها،چه با یه همراه!به هر حال تحمل شرط بازیه!!!تو درد یزدان رو هم به جون می خری و منم درد مادرم رو به جون خریدم.من و تو عین همیم..فقط من از تو بچه تر بودم وقتی تنها شدم...

صدای یزدان بلند شد.آرتمن از عقب دادش دستم و نگاهش کردم.اشک روی گونه اش سر می خورد.گریه می کرد.تکونش می دادم تا آرومش کنم ولی خودم می دونستم دردش یه چیز دیگه بود.

آرتمن کلافه گفت:چشه؟

آروم گفتم:شیر می خواد.

-خو بهش بده!

نگاهش کردم و گفتم:چطور بهش شیر بدم؟

اول منگ نگاهم کرد و بعد روشو برگردوند و گفت:بهش بده نگاهت نمی کنم!

خون تو صورتم جمع شده بود.داشتم از خجالت می مردم.لباسم رو بالا زدم و یزدان آروم گرفت.باز هم سکوت و مرور تنهاییم...تا سکوت حکم فرما می شد،من بدبختی هام سر باز می کرد.سینه ام رو از دهن یزدان دور کردم.چون خواب بود.خواستم لباسم رو پائین بکشم که صداش بلند شد و آرتمن هم برگشت و برای یه ثانیه نگاهمون تو هم تلاقی خورد ولی اون نگاهش به بدنم افتاد و بعد سرش رو عقب کشید...وای خدا..!همینو کم داشتم...یزدان رو آروم کردم.بعد از نیم ساعت خوابش برد و منم به رو به روم خیره شدم.در باز شد و یه آقا و خانوم خیلی عجیب بیرون اومدن..اینا کین؟یهو یه پسر بلند و مشکی پوش از خونه بیرون اومد.

romangram.com | @romangram_com