#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_142
-مهمون دارن؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:چشم دلت روشن.برای خواهرت خواستگار اومده..مبـ
بقیه ی حرف توی دهنش ماسید.چنگ زد به صورتش و گفت:نمی دونستی؟
مات جلوی در وا رفتم.فقط دیدم آرتمن سریع پیاده شد و بلندم کرد.ولی من مات مونده بودم...بدون من؟چطور تونستن جشن راه بندازن وقتی که داغ من هنوز تازه است؟چطور؟چطور تونستن؟...باید باور می کردم که به کل من رو فراموش کردن...من امروز اومدم بگم غلط کردم.نه به خاطر ازدواج با سالارخان برای دادهایی که کشیدم سرشون ولی چی شد؟! اونا واقعا من رو ترد کرده بودن و شاید هم عاق..حتما عاقم کرده بودن که سالارخان رفت.نه؟!
آرتمن صدام زد:هی ...هی ...با توام...(مرددموند و بعد گفت)تارا...با توام!خوبِی؟
مهلقا خانوم غمگین نگاهم می کرد ولی یزدان رو به بغل داشت و نمی تونست کمکم کنه!.آرتمن من رو سمت ماشین کشوند و روی صندلی نشوند.از دهنم فقط ی کلمه دراومد:یزدانم!
در رو بست و دیدم که یزدان رو از مهلقا خانوم گرفت.داشت باهاش حرف می زد و مهلقاخانوم به من نگاه می کرد و با اشک جواب می داد.اون رفت داخل و آرتمن هم سوار شد.یزدان رو به بغل گرفته بود.دستهام می لرزید و اشکم روی گونه هام می رقصید.قلبم شکسته شده بود.این همه مدت چشمم به در خشک شده بود تا خبری ازشون بشنوم،تا ببینمشون...توی مراسم که هیچ!.بیمارستان که اصلا...من بدبختم؟هستم..هستم.جز یزدان کسی رو ندارم ولی من برای یزدان پناهم ولی خودم دارم از بی پناهی نابود می شم!من بدبختم.
-خوبی؟
حال منو پرسید.اون سنگدل هم دلش سوخت که من انقدر بدبختم.سوخت که من بی چاره ام،بی پناهم!
-خوبم.
از توی داشبوردش یه بطری آب معدنی بیرون کشید و به دستم داد.
-بخور...داری می لرزی..
آب خوردم ولی آتش درونم خاموش نشد.بهش نگاه کردم.به یزدان نگاه می کرد و با دست راستش گونه اش رو نوازش می کرد.سرش رو چرخوند و بچه رو به دستم داد.اشکم راه افتاد.دوباره و دوباره...این چشمه ی اشک خشک نمی شد، چون غمهاش تموم نمی شد،چون بدبختی هاش تمومی نداشت.یزدان رو به خودم چسبوندم.هرچی هم بشه من پشتش هستم.زانو می زنم ولی نمی زارم غم داشته باشه و یتیم بزرگ شه!من کمکش می کردم..بزرگش می کردم.ولی تنها؟ تنها و با غم جاهای خالی این همه آدم...کسی با من نیست!.فقط خودمم و یزدانم،پسر کوچیکم!می خوام براش پشت و پناه باشم ولی...پس خودم چی؟تنهــا از پسش بر میومدم؟!.غم روی دلم باد کرده بود.تا نوک دماغم غم بود و تنهایی...
romangram.com | @romangram_com