#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_129
نگاهم رو از آرتمن گرفتم و از پله ها بالا رفتم.در اتاق رو باز کردم.صدای نوزادی میومد که فقط یه ماه حق داشتن پدر رو داشت.نوزادی که حالا بی پدر بود.نوزادی که حالا سایه ی یه خان رو توی زندگیش کم داشت.نوزادی که ....
اشکام جون گرفتن و سرازیر شد.به سمت تخت رفتم و یزدان رو بیرون اوردم.به خودم فشردمش.آرومتر شد ولی هنوزم شیر می خواست.یزدان بیچاره ی من چهار روز بود که از مکیدن شیر مادر محروم شده بود.مادری که مثل مادرهای توی داستانا نبود.مادری که مثل قصه ها مثل کوه استوار نبود.لباسم رو بالا کشیدم و یزدان آروم گرفت.نمی تونستم اشکام رو پاک کنم و اونا هم مثل بارون روی گونه ی پسرم می ریختن...چرا باید مردِ نا مردی مثل آرتمن زنده بمونه ولی مرد جوانمردی مثل سالار خان بره؟چرا خاک سالار خان باید بشه عمر آرتمن؟! اون نامرد برای چیز دیگه ای اومده...امروز هفت روزه که من بیوه و تنها و بی حامی شدم و اون بی وجود تازه اومده..و این یعنی مهر اثبات دلیل حضور آرتمن!.سالار خان نیست...منم که تنها...پدر و مادرمم که نیستن..اینجا فقط منم و یزدان و یه مشت آدم کثیف تر از کثیف!.سالارخان نیست و همسرش،خانوم خونه تنهاست..من بی پناهم..مرد زندگیم رفته و داغم سنگینه.تا حالا غمم واسه خودم بوده ولی پس این پسر تنها چی؟من می تونم تنهایی بزرگش کنم؟چقدر باید زخم بخورم و دم نزنم تا این بچه بزرگ شه؟من به تنهایی میون این دنیا؟من..یزدان چی؟یزدان رو چیکار کنم؟بازمانده ی سالارخان رو چیکار کنم؟ یعنی چی؟سهم من از خوش بودن با سالارخان فقط یه سال بود؟سالارخان کجاست؟هست؟پیش خدا؟آهای خدا،خودت هوامو داری؟..توی این چند روز یه کلمه به خدا اعتراض نکردم و لب نزدم که خدایا دلم ازت پره..نمیگم چون سالار خان گفت هر چی شد باعث و بانیش خودمونیم نه خدا...یعنی من مقصرم؟تاوان چیه؟من با یه بچه ی کوچیک و سالارخانی که دیگه نیست!.نمی تونم حتی یه لحظه هم به آینده ی یزدان و خودم فکر کنم در حالی که سالارخان نیست و من تنهایی دارم زجر می کشم...من زجر بی تکیه گاه بودن و یزدان زجر بی پدر بودن!
***
به یزدان نگاه کرد.یعنی می شد دلش رحم بیاد؟شروع نکنه بازی رو که میدونم چیه و برای چیه؟میشد؟
سرش رو بلند کرد و گفت:چشماش خیلی بد رنگه!
نه نمیشد!چیزی نگفتم.نزدیکم شد و گفت:سالارخان همینو می خواست.یه زن واسه همین! اینکه یه میراث خور براش پس بندازه!.تو هم که از خدا خواسته قبول کردی و یه سال نشده یه بچه اوردی!دروغ میگم؟
با خشم نگاهش کردم و گفتم:نه!.میراث خوری خواست تا دست کثیف امثال تو بهش نرسه!
نزدیک تر شد و گفت:سالارخان شما گند زد به زندگی من و مادرم!من مردم و زنده شدم تا مادرم دستشو جلوی دیگران دراز نکنه..از همون ده سالگی کار کردم و جون کندم تا خود الان!.اومدم حقمو بگیرم خانومِ خونه!منم یه احتشامم،درست مثل یزدان تو!
-خودت رو به پسر من نچسبون!تو لایق اون فامیلی نیستی!نیستی..نیستی!
غرید:داری بد روی اعصابم خط می کشی!حواست هست؟دیگه سالارخان نیست که تو روی من دراد و این منم که برگ برنده دستمه!خانوم خونه،با من بد تا نکن،چون دیگه کسی نیست که هواتو داشته باشه!
دیگه نتونستم و سر خوردم..سالار خان نیست و من تنهام و بی تکیه گاه! چطور تونست به یه زن تنها که داغ نبود شوهرش هنوز تازه است زخم زبون بزنه؟اگه سالارخان بود نمی تونست لب از لب باز کنه و صدای نکره اش رو بفرسته بیرون.بگه که تو بی پشت و پناهی...
سخته نباشه یک شونه
برای وقتایی
romangram.com | @romangram_com