#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_127


نگاهم کرد و گفت:پس امیر چی؟تو که مثلا نامزد امیررایا بودی!

اَکه...از موضعم عقب نشینی نکردم و گفتم:اون فقط یه دروغ ساده بود!

بلند شدم که اون زودتر از من بلند شد و زل زد تو چشمام و با نفرت گفت:پس از اوناشی!واقعا متاسفم برای خودم که اجازه دادم همچین آدمی تو زندگیم پا بذاره!امیر رو هم تیغ زدی و حالا هم افتادی به زندگی من!.

پوزخند زدم و گفتم:نه دیگه! الان هر دوتامون عین همیم!تازه منم شدم عین تو! واسه من جانماز آب نکش،اوکی؟

کیفش رو برداشت که دستم رو گذاشتم روش.مغرور گفتم:تا امشب!هدف من از صباح فردا رو تو تعیین میکنی! برم همدان یا ...

-دهنتو ببند!

لبخند زدم و گفتم:حرص نخور ارمیاجان!فکر کن!ببین چی معقوله؟کدوم ارزشمندتره؟

از کافی شاپ بیرون رفتم و یه نفس عمیق کشیدم.تمومش کردم؟نه تازه شروعش کرده بودم.توی تصمیمم مصمم بودم،خیلی هم مصمم!تردید نداشتم ولی امروز خیلی سیاه به چشمم میومد..تقدیر رو برای خودم،اونجور که دوست دارم رقم می زنم.من تقدیرم رو می سازم،منتظرش نمی مونم! جایی قرار میگیرم که تقدیرم مطابق میلم باشه!سرنوشت ساختنیه و من در این شکی ندارم.با دیدن ماشین رو به روم،تمام خوشیم دود شد و یخ بستم.آودی مشکی تک بوق زد.آخ که با دیدن امیررایا یهو از این رو به اون رو شدم..دست خودم نبود!رفتم سمتش و در ماشین رو باز کردم و نشستم.

-به رویا...

همونطور که نفس نفس میزدم گفتم:تو اینجا چیکار میکنی؟

نگاهم کرد و این آرامش توی چشماش،اوج حرصش بود.بی تفاوت گفت:اومده بودم ببینمت!نمی دونستم قرار داری!

زل زدم به نگاهش و گفتم:قرار؟نه!عینک آفتابیم جا مونده بود اومدم ببرمش!

ارمیا بیرون اومد.امیر که داشت ماشین رو روشن می کرد سرش رو بالا اورد و نگاهش به نگاه ارمیا افتاد.ارمیا به من نگاه کرد و سرش رو تکون داد.امیر اخم کرد و گفت:که اومده بودی ببینی عینکتو برداری؟

romangram.com | @romangram_com