#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_123


-لوس شعر میگی؟بدو تا برسونمت!مامان منو میکشه.

بعد هم من بلند شدم و رفتیم.من رو رسوند و خودش هم رفت مهمونی...امروز هم یه ورق از دفتر زندگیم پر شد!

*آرتمن*

کنار هم نشستیم و اون منتظره تا شروع کنم...کلافه میگه:نمی خوای چیزی بگی؟

سرم رو بلند میکنم و با اخم و تشر میگم:انقدر حرف نزن الان همه چیز یادم میره!

گوشیش رو روشن کرد و گفت:منو بگو...آقا حرفش انقدر مسخره است که یادش میره!

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:خوب باشه میگم!

نیشخند زد و گفت:به سلامتی...نیم ساعته منو معطل خودت کردی!خب،گوش میدم!

نگاهش کردم و تند گفتم:دوست دارم!

-هان؟

خیره شدم توی نگاهش و گفتم:دوست دارم.

لبخندی زد و گفت:خوب منم دوست دارم.همینو خواستی بگی؟

یعنی یه لحظه حس کردم تمام دنیا رو بهم دادن.خوشحال و متعجب پرسیدم:راست میگی؟

romangram.com | @romangram_com