#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_114


روژان بازی رو شروع کرد.من دفاع کردم.سیما پس داد.امیررایا محکم ضربه زد ولی آرتمن دفاع کرد و آندره داد به من

و منم دادم به پگاه و پگاهم گلش کرد.همینجوری ادامه داشت تا اینکه من جو گرفتم و خواستم ادای محمد موسوی رو درارم که با مخ خوردم به آرتمن و هر دومون خوردیم زمین.آرتمن هی داد می کشید و من می خندیدم.من زیاد دردم نگرفت.همه دور آرتمن جمع شدیم.عربده کشید:رویای گاو...الاغ نفهم تو اصلا بلدی آبشار بزنی؟

کم کم فهمیدیم که انگشتام رفته تو چشم های آرتمن!ای داد بیداد...

امیررایا دستش رو کشید و گفت:بابا ول کن.دیوونه ی لوس!تقصیر خاله اس که انقدر لی لی به لالات گذاشته!

با اون چشمهای بسته یه مشت زد که رفت تو شکم پگاه..خاکِ عالم تو سر آرتمن!بدبخت شد!همه امون خفه خون گرفتیم چون عین سگ از پگاه می ترسیدیم که مبادا سگ تو روحمون کنه!خیز برداشت سمت آرتمن که امیر عقب پرید.با زانوزد توی کمر آرتمن.حس کردم قطع نخاع شد ولی برعکس مچش رو گرفت و پیچوند.پگاه از درد به خودش جمع شد ولی جیغ نزد.با مشت به گونه ی آرتمن کوبوند و آرتمن کشیدش سمت خودش و یه جورایی رفتن تو بغل هم..فکر کردم از این صحنه های مثبت فلان ایجاد کردن ولی دیدم نه! آرتمن پاشو دور زانوش پیچوند و ....

*پگاه*

از درد دوست داشتم بشینم زمین...حس کردم همین الان ده نفر با مشت زدنم...تمام عضله هام گرفت.آرتمن چشماش رو به سختی باز کرد و با دیدن من دستام رو ول کرد و منم خوردم زمین.رویا و سیما و روژان با جیغ و هول دورم رو گرفتن...نگاهم ولی دنبال آرتمن بود.از این حرص می خوردم که آرتمن چشماش بسته بوده و این همه بهم فن وارد کرد و جونم رو به لبم رسوند.مضطرب نگاهم می کرد.چی تو چشماش بود،الله اعلم!به سرتا پاش نگاه کردم.باید قبول کرد که خوشتیپ بود،خیلی هم خوشتیپ!با اون شلوار لی آبی یخی بلند تر به نظر می رسید.امیر دست گذاشت رو شونه اش و اونم نگاهش رو ازم گرفت.رویا تکونم داد و گفت:خوبی پگاه؟

نشستن فقط نشون ضعف بود.بلند شدم.با اینکه مچم درد می کرد خیز برداشتم سمتش.امیر منو صدا زد و اونم برگشت سمتم و مچم رو محکم توی هوا گرفت.عصبی گفت:کاری نکن مچت رو بشکونم پگاه خانوم!

بچه ها دورمون جمع شدن..رویا واسه پادرمیونی اومد بینمون.به من گفت تموم کنم ولی کاری نکردم و به جاش بیشتر تقلا کردم..اما تا به آرتمن گفت،بهش نگاه کرد و دستم رو ول کرد.رویا دست رو شونه اش گذاشت و گفت:

-بت نمیومد انقدرخشن باشی...

امیر گفت:تازه کجاشو دیدی...یه جوری پاچه میگیره که نگووووو....

آرتمن خندید و سرش رو تکون داد.به همین راحتی فراموش کرد ولی من هنوز هم آتیش حرصم خاموش نشده بود! بازی رو تموم کردیم و آندره شروع کرد به آهنگ خوندن...مشاعره گذاشته بودن واسه خودشون!

آندره:یه عمر بگذره من به نبودنت عادت نمی کنم.صدبار هم بری به دل شکونت عادت نمی کنم.من عاشق توام چی میشه مثل من دلواپسم بشی.باز عاشقم بشی تنها کست بشم تنها کسم بشی.درگیر رفتنی چی میشه عشقمون؟من عاشق

romangram.com | @romangram_com