#فانوس_پارت_116


احساس میکردم تنم سنگینه. تب داشتم و از گرما درحال مرگ بودم ولی بدنم میلرزید. به سختی چشمام رو باز کردم وبه اطراف نگاه کردم. سفیدی اتاق ونوری که از پنجره به داخل نفوذ میکرد حسابی چشم رو میزد. چند بار پلک هام رو بهم زدم تا به نور عادت کنم. از رنگ سفید دیوار وتخت هایی که توی اتاق بود میشد فهمید که بیمارستانم. سرمی توی دستم بود و قطره قطره ماده ی توش وارد بدنم میشد.

کسی توی اتاق نبود. حتی هیچ مریضی هم روی تختا نبود. کمی خودم رو تکون دادم. خوشبختانه جاییم نشکسته بود ولی سرم خیلی درد میکرد. دستی به سرم کشیدم. بانداژی روی سرم بود. چشمام رو بستم وآخرین صحنه ای که توی ذهنم بود رو مرور کردم. حتی الانم که به اون دقایق فکر میکردم حالم بد میشد. صدای کسی باعث شد چشمام رو باز کنم: بیداری؟

عماد بود. همون لباس هاتنش بود ولی فقط شلوار گرم کن خونگیش با یه شلوار جین مشکی عوض شده بود. زبون خشکم رو چرخوندم وگفتم: چند وقته اینجام؟





این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است





ـ سه چهار ساعتی هست.

ـ بقیه کجان؟


romangram.com | @romangram_com