#فانوس_پارت_115
عماد: باشه بریم. هفته ی دیگه خوبه؟
نیما: هفته ی دیگه که من نیستم.
عماد: آخه میدونی این هفته خیلی کار دارم نیما جان. ایشالا دفعه ی بعدی تورم میبریم.
نگار باخنده گفت: خیلی خوبه. چند شنبه بریم؟
ایمان: دوشنبه خوبه؟
عماد: وسط هفته؟
ایمان: خوب پس کی؟
عماد: بزارید آخر هفته باشه. چهارشنبه میریم شنبه هم برمیگردیم. خوبه؟
نگار: آره خیلی خوبه! بعد رو به من که عین مجسمه فقط به حرفاشون گوش میدادم نگاه کرد وگفت: حیف که شما نمیتونی بیای.
عماد نگاهی بهم انداخت وچیزی نگفت. اصلا حس خوبی نداشتم که من توی این مسافرت نباشم. هر چند که با دروغی که عماد گفته بود نمیتونستم برم. عصبی بودم وتحمل اون جو رو نداشتم. ازجام بلند شدم و رفتم سراغ غذام. داشتم خورشت رو هم میزدم که صدای آهنگ از دستگاه بلند شد. نگار دست عماد رو گرفته بود میخواست بلندش کنه ولی عماد امتناع میکرد ایمان و نیما هم به اون دوتا میخندیدند. کلافه به اپن تکیه دادم وبه اون صحنه نگاه کردم تاببینم کی برنده میشه.
بعد ازکمی کش مکش بالاخره با اصرار نگار عماد از جاش بلندشد و کنار نگار که به طرز مشمئز کننده ای خودش رو تکون میداد دست میزد. بادیدن اون صحنه یاد خیلی چیزا برام زنده شد. یاد اون فانوس... مهمونی های شبانه... رقص زنا ومردا... اون شب لعنتی کنار اون مرد... یاد جیغ زدنام... یاد پا کشیدنام... حالت تهوع داشتم. بدتر از همه اینی که نگار با لوندی دست دور گردنش انداخته بود وموهاش رو تکون تکون میداد عشقم بود. دستم رو روی سینه ام گذاشتم. احساس میکردم قلبم دیگه نمیزنه. تمام دنیا دور سرم میچرخید. چشمام سیاهی رفت وقبل از اینکه بفهمم چی شده سقوط کردم.
romangram.com | @romangram_com