#فانوس_پارت_109

بدون حرف از روی صندلیم پاشدم و رفتم طبقه ی بالا. نمیدونم چرا اصلا از این دختره خوشم نمی اومد. باحرف های ایمان مطمئن بودم که برای عماد تور انداخته. تیشرتم رو با یه بلوز طلایی رنگ که ماه قبل عماد برام از یکی از سفراش آورده بود عوض کردم ویه شلوار مشکی براق هم پوشیدم. موهام رو نصفه بالا جمع کردم ویکم کرم به صورتم زدم. نباید هیچ جوره ازاین دختره عقب میموندم.

پایین اومدنم از پله ها با صدای زنگ همراه بود. عماد اول با لبخند به من نگاه کرد وبعد رفت سمت آیفن و در رو باز کرد. برگشت سمتم وگفت: چه عجب تو یه بار کادوهای ما رو تنت کردی. لبخندی زدم ونفس عمیقی کشیدم. گفت: نترس هیچ اتفاق خاصی نمیفته. ایمان رو که میشناسی نیما هم پسر بدی نیست.

سری تکون دادم ولی خودم میدونستم این نفس عمیقم نه برای ایمان بود ونه برای نیما بلکه برای مواجه با نگار بود. عماد از پله ها پایین رفت تا از مهموناش استقبال کنه. صدای در وسر و صدای مهمونا که اومد من هم از پله ها پایین رفتم. اولین کسی که دیدم ایمان بود که یه جعبه ی شیرینی بزرگ دستش بود. با لبخند بهم سلام گفت ومن هم جوابش رو دادم. کمی بالا تر پسری که کپی برابر اصل نگار با چهره ی مردونه بود ایستاده بود ویه جعبه ی کادویی بغلش بود. بعداز اینکه یه نگاه طولانی بهم انداخت گفت: سلام.

ولی من بخاطر دیدن صحنه ی رو به روم نتونستم جوابش رو بدم. نفسم بالا نمیاومد. نگار درحالی که با یکی از دستاش دست گل بزرگی از گل های رز رو بغل کرده بود دست دیگه اش دور گردن عماد بود و داشت صورتش رو میبوسید. عماد هم بدون هیچ واکنشی داشت نگاهش میکرد. قلبم توی دهنم میزد. حتی باورش برام سخت بود... باور اینکه...





با احساس دستی روی شونه ام پریدم بالا. ایمان با لبخند تلخی داشت نگاهم میکرد. نفس عمیقی کشیدم وچشمای بسته ام رو باز کردم. آروم گفت: آروم باش باران.

بدون حرف از پله ها بالا رفتم وسعی کردم بغضی که داشت چونه ام رو میلرزوند رو پنهون کنم. نمیزاشتم کسی عمادم رو تصاحب کنه. باید به نگار نشون میدادم که عماد اگه برای من هم نباشه برای اونم نیست. قهوه جوش رو روی گاز گذاشتم وتوش قهوه ریختم که صدای نگار اومد: به به! ببین کی اینجاست. توخیلی زرنگ بودی باران ها. زودتر از من رسیدی.

برگشتم و با لبخندی کذایی گفتم: سلام.

لبخندی توی صورتم پاشید وگفت: علیک سلام. بعد در یکی از کابینت ها رو باز کرد و درحالی که دنبال چیزی میگشت گفت: قبلا اینجا یه گلدون بود.

در یکی از کابینت ها بالا رو بازکردم وگلدون رو دادم دستش. ابرویی بالا انداخت وگفت: خوب آشنا شدی با همه جا.

romangram.com | @romangram_com