#فانوس_پارت_108
یه جوری نگاهم کرد که انگار میخواست بگه: دروغ؟
نگاهم رو ازش گرفتم وچاقو رو به سمتش گرفتم. همین که چاقو رو ازم گرفت صدای گوشیش از روی اپن بلند شد. خم شد وگوشیش رو برداشت. نگاهی به صفحه اش انداخت وگوشی رو روی گوشش گذاشت: سلام ...مرسی،خوبیم. توخوبی؟... کجا؟...خوب بیا... کی؟...کی؟؟؟ ...خیلی نفهمی! مگه نمیدونی باران اینجاست؟ ...خوب الان اون بیاد من بهش چی بگم؟...مرض! ...نه...باشه بابا...خدافظ.
باتعجب به صورت گر گرفتش نگاه کردم و گفتم: چی شده؟
کلافه دستی توی موهاش کشید وگفت: برو تیشرتت رو عوض کن یه آستین بلند بپوش.
ـ کسی قراره بیاد؟
ـ آره.
ـ کی؟
ـ ایمان ونگار و برادرش.
با شنیدن اسم نگار دلم ریخت. بعد از چند لحظه گفتم: اون... اون که نمیدونه... من...
ـ اگه پرسید بهش بگو واسه تبریک تولدم اومده بودی.
romangram.com | @romangram_com