#فقط_من_فقط_تو_پارت_88
بابا داشت کارای سفرو درست می کرد...هر از گاهی هم من می رفتم...شیدا هم احتمالا جداگونه می رفت کاراشو می کرد..
یه هفته به سفرمون مونده...تقریبا اواخر مرداد ماهه و هوا به شدت گرمه...بهتر که میریم..اواخر مرداد ترکیه هواش عالیه..اون روز یکم دیرتر از همیشه رفتم بوتیک...باید حساب کتابا رو انجام میدادم چون روز قبل هم نبودم...خلاصه سرم خیلی شلوغ بود..و همین طور هم بوتیک...هی مشتری میومد و می رفت..منم گهگاهی به شیدا و الناز کمک می کردم...دوتاشون بودن....ساعت طرفای شش عصر بود که بوتیک کمی خلوت شد..الناز هم کاری براش پیش اومد و رفت...
نفسمو فوت کردمو رفتم پشته میز نشستم رو کردم به شیدا و گفتم:
-دفتر رو بیار میخوام یه نگاه به حسابا بکنم
رفت و برام دفتر رو آورد و انداخت روی میز،خیلی عصبی شدم،دختره ی پررو:
-این چه کاری بود کردی؟؟مثلا من رئیستم باید بهم احترام بزاری!
سمتم برگشت و یه پوزخند تحویلم داد،درحالی که سعی میکرد خودشو خیلی خونسرد نشون بده گفت:
-فکر نمیکنم تو رئیسم باشی،پدرت رئیسه منه و حقوقمو میده!
رفتم نزدیکش و گفتم:
-کی بهت اجازه داد به من بگی تو؟؟
-نیازی به اجازه نیست!هرکسی خودش برای خودش احترام میخره،خوده آدمه که باید با رفتارش نشون بده که محترمه و باید شما خطاب بشه!
romangram.com | @romangram_com