#فقط_من_فقط_تو_پارت_71
از دست خودم کلافه شده بودم..
من کجا...آنا کجا...
من با دخترای مارموز آبم توی یه جوب نمیره..
اما....
خدایا خودت بخیر بگذرون...
خيلي از ديدنش هول شدم خودم هم نمي دونم چرا ولي ترسيدم يه لحظه از حضور مهراب و اين كه رفتم دنبالش دلم لرزيد واسه چي ارتين رو بايد همين حالا اونم وقتي كه با مهرابم ببينم؟! ... طرز فكرش برام مهم نبود اما چون مي دونستم مطمئنا يه روزي به خاطر همين امروز مسخره ام مي كنه و مارك دار مي شم ترسيدم. ارتيني كه به خاطر يه سلام فكر مي كنه عاشقش شدم حالا كه منو با مهراب ديده چه فكري مي كنه.
احتمالا خيلي تابلو بهش نگاه كردم چون سرشو بالا گرفت و بهم نگاه كرد يه لحظه نگام تو نگاش قفل شد كه ديدم يه پوزخند گوشه ي لبش خودنمايي كرد كه معنيش خيلي تابلو بود:" ديدي راست گفتم؟!"
اي خدا عجب غلطي كردم تو اين بوتيك كار كردما نه به اقاي صالح كه اين قدر خوش اخلاقه نه به پسرش كه نمي شه با يه كيلو عسل هم خوردش كه هيچي بهش يه ناخونك زد. اخه خدا مطمئنا گل اضافه اورده بودي دلت سوخته بود اين بشر رو ساختي احتمالا به جز غرور هم هيچي بهش ندادي. وقتي ارتين از كافي شاپ رفت بيرون يكم بهتر شدم ولي در كل خيلي حالم گرفته شد مهراب هم اينو فهميد چون دستمو تو دستش گرفت و گفت:" شيدا اتفاقي افتاده؟!" اه اينم كه همين حالا بايد جو گير مي شد تا حالا دو بار بيشتر اين مدلي عاشقونه نشده بود كه اون دو بار هم كلي باهاش دعوا كردم. معزم قفل كرده بود اين مهراب هم كه اون دستاي لعنتيشو برنمي داشت كه من از دستش راحت شد اما زود به خودم اومدم دستمو كشيدم بيرون و به بهانه ي قهر از اون كافي شاپ اومدم بيرون. تو دلم گفتم:
- مهراب خدا وكيلي يه بار كار مفيد تو زندگيت كردي كه باعث شدي از اون كافي شاپ كوفتي بيام بيرون.
برام عجيب بود اما اعصابم شديدا خط خطي شده بود دليلش هم واضح بود من نمي خواستم جلوي يه بچه سوسول پولدار كم بيارم همين و بس.
ياد حرف مامانم افتادم كه مي گفت:- هروقت استرس داري يا اعصابت خط خطيه تا ده بشمار و يه نفس عميق بكش حله.
به اين فكرم خنديدم مامان بيچاره ي من كي تا حالا مثه چاله ميدونيا حرف مي زده كه من بي خبر بودم؟!... خلاصه به نسخه ي مامانم عمل كردم و نفس عميق كشيدم و طبق عادتم يه صلوات فرستادم. نمي دونم وتقعا اروم شدم يا نه اما يعي كردم خوش بينانه فكر كنم اروم شدم. بيخيال به طرف پياده رو راه افتادم تصميم گرفتم يه قسمتي از راه رو پياده برگردم. با اين تصميم mp3 پليرم رو از تو كيفم در اوردم و صداي انريكه جونم رو گوش دادم. تو راه با ديدن دنياي شكلات به اين فكر افتادم كه واسه نيما يع بسته شكلات بخرم اخه ديروز هم يادم رفته بود واسش چيزي بخرم. خيلي دلم مي خواست بتونم دنيا رو به پاش بريزم( اخ اخ اخ عاشقي بد درديه...) ولي حيف كه بيشتر از اين از دستم بر نميومد. رفتم داخل و بعد از گشتن يه بسته شكلات نسبتا ارزون براش خريدم و به طرف خونه راه افتادم. اواسط راه بود كه ديدم خيلي ديره و اگه بخوام به پياده روي ادامه بدم مامانم خفم مي كنه به خاطر همينم به طرف خيابون رفتم و منتظر تاكسي وايسادم. منتظر تاكسي بودم كه يه زانتياي سفيد برام بوق زد محل نذاشتم و به طرف پياده رو رفتم و ادامه ي اهنگم رو گوش دادم اما طرف ول كن نبود. اعصابم خرد شد و برگشتم بهش يه چيزي بگم كه ديدم ارشه...
romangram.com | @romangram_com