#فقط_من_فقط_تو_پارت_58


- بهش گفتم

- إ إ إ الهه صدا نميد كوشي تو؟!

و قطعش كردم فكر كرده من پول مفت دارم هي چرت مي گه. به مامانم زنگ زدم و گفتم دير تر ميام بعدش هم رفتم سر خيابون تا تاكسي بگيرم كه ديدم پام خيلي درد مي كنه. به پاي راستم نگاه كردم و با ديدن انگشت شست ورم كردم ياد بوتيك افتادم...



اي خدا من به اين بشر چي بگم سگرمه هامو تو هم كشيدم و با فكر صندلايي كه كلي براي خريدشون دست و دلبازي به خرج داده بودم منتظر تاكسي شدم.

در حالي كه تو خيابون نزديك بوتيك منتظر يه ماشين قراضه بودم كه بياد سوارم كنه بازم ياد دعواي ديروزم با ارتين افتادم. اقاي صالح بچرخ تا بچرخيم اخرشم هر دوتايي سر گيجه بگيريم.

پنج دقيقه بعدش تاكسي اومد دربست گرفتم و نشستم داخل تو تهرون اگه بخواي منتظر يه تاكسي واسه يه مسير خاص باشي بايد با يه گاوداري قرار داد ببندي كه غذاشون با تو باشه چون مشخصا هر بارش يه علفزار زير پات قابل كشت هست!

- مسيرتون كجاست خانوم؟!

- فعلا م*س*تقيم

ديگه حرف نزد ايول از اين وراجاي حال بهم زن نبود. نمي دونستم كجا برم اما حال و حوصله ي خونه رفتن و ظرف شستن هم نداشتم يكم فكر كردم و تصميم كرفتم با الهه و مهراب برم كافي شاپ نزديك بوتيك. معمولا عصرا مي رفتم اون جا به خاطر همين هم اون جا يه جورايي شناخته شده بودم( چيكارا مي كردي؟!!) با اين فكر ادرس خونه ي الهه رو به راننده دادم و بعدش هم به منظره خيلي قشنگ تهران اونم توي ساعت شش خيلي ديديني هست واقعا كه ديدن ماشينا خيلي خسته كننده هست به خاطر همين هم گوشيمو در اوردم تا به مهراب خبر بدم حاضر شه. خدا رو شكر مهراب ماشين داشت و از اين بابت خيالم راحت بود. يه تك بهش زدم كه ديگه احتمالا تو اين مدت معنيش رو خوب فهميده بود. دقيقا بيست ثانيه بعدش بهم زنگ زد من نمي دونم اين بشر كار و زندگي نداره؟! هميشه ي خدا گوشيش كنار دستشه.

- الو شيدا تويي؟!


romangram.com | @romangram_com