#فقط_من_فقط_تو_پارت_200
با یاد آوری دوباره حرف شیدا لبخند اومد رو لبم. خوشحال و سرخوش بشکن زنان رفتم تو اتاقم. امروزم واسه خودش روز معرکه ای بود.
رفتم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون. خیلی خسته شده بودم. کلی راه رفته بودیم. اما همه خستگی یه طرف جمله آخر شیدا یه طرف. تا وقتی که چشمام گرم بشه و بخوابم 10000 بار جمله اش اومد تو ذهنم و این لبخندم که منتظر بود. خودش باز میشد.
****
فقط سه روز دیگه مونده تا برگشت. منم شدم ثانیه شمار ساعت. دارم شمارش معکوس می کنم. اما شمارشی که این بار زیاد دوستش ندارم. کاش زمان کش میومد. کاش ساعت می ایستاد. اما هیچ وقت زندگی به کام آدم کار نمیکنه.
می خوام این چند روز آخر و برای شیدا خاطره انگیز کنم. می خوام براش خاطره هایی بسازم که هر وقت یادش افتاد بگه وای چقدر خوب بود. که دلش تنگ بشه برای این روزها .... برای این سفر ... برای این ساعت ها ... برای من .....
یکم فکر کردم. این چند وقته به قدر کافی شهر و گشتیم. بس که خرید رفتیم همه سوراخ سنبه های شهر و دیدیم. بهتره بریم یه جای دیگه. یه جایی که یکم به گردش بیشتر شبیه باشه.
یکم فکر کردم. آهان ... فهمیدم. .... از خودم خوشم اومد. اونجا بهترین جاست.
نزدیک استانبول یه جزیره است به اسم بیوک آدا. از اینجا تا اونجا باید با این کشتی تفریحیا بریم. بابا بگو لنج خودمون.
ساختموناش و خونه هاش خیلی قشنگن. من خودم که عاشق خونه های اونجام. دیدن جزیره هم خالی از لطف نیست.
خوشحال بلند شدم و رفتم در اتاق شیدا. یعنی انقدر که اومدم اینجا هر جای استانبولم ولم کنن چشم بسته راهمو کج می کنم میام جلوی در اتاق شیدا.
در زدم. یه دقیقه بعد شیدا در و باز کرد. یه تیشرت سفید و یه شلوار خاکستری پاش بود.
romangram.com | @romangram_com