#فقط_من_فقط_تو_پارت_186
یه لحظه یه حس حسادت تو وجودم پیچید. حسادت به کسی که نمی شناختمش اما اونقدر برای شیدا مهم بود که بخواد براش سوغاتی بگیره.
اخمام رفت تو هم. حتما" الانم داره این لباس و تو تن اونت آدم تجسم می کنه که انقدر غرق شده.
با اخم سرفه ای کردم. شیدا یه تکونی خورد و برگشت. یه نگاه به من کرد و یه نگاه به لباس. دوباره نگاهم کرد و آروم گفت:
- چیزه .... تو برای خودت چیزی نمی خری؟؟؟
از سوالش تعجب کردم.
- چه طور؟؟؟؟
شیدا سریع لباسو انداخت تو ب*غ*لمو همون جور که یه جورایی من و به سمت اتاق پرو هل می داد گفت:
- برو این و بپوش حیفه اینهمه اومدی اینجا برای خودت هیچی نگیری.
انداختم تو اتاق و در و پشت سرم بست. لحظه آخر لبخند پیروزشو دیدم. بهت زده لباس به دست برگشتم. تو آینه به خودم نگاه کردم. به لباس تو دستم.
کم کم بهتم از بین رفت. لبخند اومد رو لبم. تبدیل شد به یه خنده گشاد. خوشحال به خودم خندیدم.
برای من بود. من به خودم حسودی کردم. شیدا من و تو لباس تصور می کرد. انقده ذوق کردم .....
romangram.com | @romangram_com