#فقط_من_فقط_تو_پارت_184


نفس عمیقی کشیدم. با همون لبخند روی تخت دراز کشیدم. باید استراحت می کردم. خون زیادی ازم رفته بود و دیگه انرژی برام نمونده بود.

آرتین



هنوزم رابطه من و شیدا تو سکوته. یعنی زیاد حرف نمی زنیم. البته دیگه اون جوری سرد هم نیستیم. فقط ساکتیم. گاه گداری به هم نگاه می کنیم و از روی ادب یه لبخند می زنیم. نمی دونم احساس می کنم شیدا یه جورایی داره ازم فرار میکنه چراشو نمی دونم.

حوصله ام سر رفته. خرید برای بوتیک تموم شده. 4 روز دیگه بر می گردیم ایران. آخیش خونه، مامان بابا، آیلار. دلم برای هوای کثیف شهرمون تنگ شده. از طرفی هنوز نرفته دلم برای اینجا تنگ شده دلم برای الان تنگ شده برای اینکه اینجا من و شیدا با هم تنها باشیم حتی اگه شده با این فاصله ای که بینمونه اما بتونم انقدر از نزدیک ببینمش. خوب حالا ایرانم میاد تو بوتیک می بینمش. اما نزدیکی اینجا کجا و رابطه همکاری توی ایران کجا.

بی حوصله پوفی می کنم. باید برم برای مامان اینا کادو بخرم. اگه دست خالی برم مامان حتما" می کشتم. از طرفی هم خودم دلم نمیاد دست خالی برم. مخصوصا اینکه واسه آیلار جونم باید کلی چیز میز بخرم.

از جام بلند شدم و رفتم سمت در.. برم به شیدا بگم حاضر شه با هم بریم خرید. شاید اونم بخواد برای خانواده اش خرید کنه.

از اتاق بیرون رفتم و به شیدا گفتم. 20 دقیقه بعد حاضر و آماده رفتم دنبالش.

با هم رفتیم بازار. همیشه می گفتم من خوش سلیقه ام اما تو این چند روز که با شیدا می رفتیم خرید فهمیدم که اون خوش سلیقه تره برای همینم دوست داشتم سوغاتی هامو با سلیقه اون بخرم.

پشت ویترین یه لباس فروشی ایستادیم و به ویترینش نگاه می کنیم. برمی گردم سمت شیدا.

-: شیدا ...


romangram.com | @romangram_com