#فقط_من_فقط_تو_پارت_183

و الان ....

من خوشحال و سر خوش و دلشاد از کشف احساس شیدا که ناخواسته گفته شد ... نه نشون داده شد بی اختیار لبخند می زنم.

حتی فکر اینکه شیدا برای زخمی شدن من ، اونجوری اشک ریخته اونجوری هول شده اون جوری دعوام کرده مثل یه مادر که به بچه اش میگه آتیش خطرناکه و وقتی بچه گوش نمیکنه و خودشو می سوزونه اون مادر بجه اشو سرزنش میکنه.

وقتی دیدم شالی که براش خریدم و همراهش همه جا می بره ...

باز هم لبخندم عمیق تر شد. به دست مشت شده ام نگاه کردم. تو بیمارستان شال و از دور بازوم باز کردن و من تمام مدت اون و تو مشتم نگه داشتم مثل یه چیز مقدس یه چیزی که بوی محبت میده.

گریه کردن بی اختیار شیدا بهم ثابت کرد که نسبت بهم بی تفاوت نیست این و از نگاه نگرانش از دست پاچه شدنش می فهمیدم.

درسته که شاید هر کس دیگه ای هم به خاطر شیدا چاقو می خورد اون ممکن بود یه همچین عکس العملی نشون بده اما مطمئنن اگه احساسی نداشت اشک نمی ریخت، اگه اشک می ریخت دعوا نمی کرد، سرزنش نمی کرد. به خاطر مقاومت و پس گرفتن کیفش شاکی نمیشد.

بلکه خوشحال میشد از اینکه کیفش پس گرفته شده. مهربون و شرمسار از اینکه اون آدم به خاطر کیف اون چاقو خورده اما ....

اشکها و عصبانیتش بهم ثابت می کرد که اونم کم و بیش بهم احساس داره.

خیلی دلم می خواست ب*غ*لش کنم و آرومش کنم اما تو اون لحظه تنها کاری که تونستم بکنم کشیدن آروم دستم رو گونه اشو پاک کردن اشکهاش بود.

وقتی از کارم اون جوری غافلگیر شد و بعدم در کمال ناباوری فهمید که داشته اشک می ریخته وای خدایا ....

چقدر اون لحظه خوشحال بودم.

romangram.com | @romangram_com