#فقط_من_فقط_تو_پارت_129
هر چی خواستم هیچی نگم نشد. آخرم سرمو بلند کردم و گفتم: پنجاه تا از اين شلوار كافيه اقاي صالح. به بيشترش نيازي نداريم.
نمی دونم چرا بهش گفتم آقای صالح. چشمهای خودمم مثل آرتین از تعجب گشاد شد. به خدا از دهنم پرید آخه رفتارش خیلی آقا منشانه شده بود.
خواستم درستش کنم اما چه جوری؟؟؟؟
آرتین یکم نگام کرد. وقتی دید دهنم بسته شده و دیگه هیچی نمی گم. یه اخمی کرد و روشو برگردوند.
50 تا از این شلوارها رو سفارش داد. از مغازه اومدیم بیرون و رفتیم سراغ بقیه مغازه ها.
هنوزم اخم کرده بود. خوب چی کار کنم؟ از دهنم در رفته بود.
هی از این سمت خیابون می رفتیم اون سمت خیابون. هی از این مغازه در میومدیم می رفتیم تو اون یکی مغازهه. چند باری از خیابون رد شدیم.
هر باز که از خیابون رد میشدیم من مثل جت می رفتم اون سمت و بعد قرنها آرتین از خیابون رد می شد. کلافه ام کرده بود. خیل یبا احتیاط رد میشد. مثل من نبود که سرمو می نداختم پایین و به ماشینا توجهی نداشتم و یه کله می رفتم اون سمت خیابون. مامانم همیشه به خاطر این مدل از خیابون رد شدنم دعوام می کرد. همیشه می گفت تو آخر خودتو به کشتن می دی.
برای چندمین بار در عرض نیم ساعت باید از خیابون رد بشیم. اومدم تندی رد بشم برم اون سمت که با برداشتن اولین قدم یکی بازومو محکم چسبید.
متعجب برگشتم دیدم آرتین بازومو گرفته. نگاهش جدی و همراه با یه اخم کوچیک بود. یکمم عصبی بود.
همون جور نگاش کردم. حواسش به خیابون و ماشینا بود. دستشم به بازوم. نگاهمو که روی خودش حس کرد برگشت یه نیم نگاه بهم کرد دو باره برگشت سمت خیابون و ماشینا.
با صدایی که سعی می کرد کنترلش کنه و عصبی نباشه گفت: از الان به بعد با هم از خیابون رد میشیم. دیگه طاقت ندارم بایستم و ببینم چه جوری تند و بی احتیاط از بین ماشینا میری اون سمت خیابون و من این سمت تا مرز سکته بوم. همش منتظرم یه ماشینی با سرعت بیاد بزنه بهت.
romangram.com | @romangram_com