#فقط_من_فقط_تو_پارت_125
وای چقدر من خوب و مودب شده بودم. اما نه انگار نمی خواستم دعوای بی خود راه بیخود راه بندازم. چیه این همه کل کل مسخره؟
شیدام انگار تعجب کرد. این و از ابروهای بالا رفته اش فهمیدم. اما هیچی نگفت.
اومد بیرون و در و بست و با هم راه افتادیم سمت آسانسور. یه لحظه چشمم رفت سمت ساعتم.
وایییییییییی من نیم ساعت پشت در معطل ایستاده بودم و صدامم در نیومده بود. بی خود نبود شیدا عذرخواهی کرد. من و منتظر موندن اونم این همه و بعدش آروم بودن؟ در حالت عادی باید قشقرق به پا می کردم. اما جدای از اینکه اصلا" نفهمیدم زمان کی گذشت برامم مهم نبود که معطل بشم ........ برای شیدا ...
خودم از این فکرم تعجب کردم ...... شیدا:
با صدای در از خواب بیدار شدم. هنوز خوابم میومد و دلم نمی خواست چشمهامو باز کنم. دیشب تا نزدیکیهای صبح داشتم به رفتارای ضد و نقیض آرتین فکر می کردم. به رفتارای خبیثش تو ایران و این رفتارهای خوب و آقا منشانش که دیروز دیده بودم. انگار یه آدم دیگه ای شده بود. شایدم این خود واقعیش بود و همیشه این صورت خوبشو پشت نقاب غرورو و خودخواهیش پنهان میکنه. نمی دونم.
خوابالود از جام بلند شدم و رفتم سمت در. چشمهام داشت رو هم می افتاد. خمار خمار بودم. در و باز کردم ببینم این خروس بی محل کیه اول صبحی.
با دیدن آرتین چشمهام باز باز شد. وای خاک به سرم تازه یادم افتاد که امروز می خواستیم بریم 4شنبه بازار و من به کل یادم رفته بود.
آرتین سلام کرد و گفت حاضر شم اول صبحونه بخوریم و بعد بریم خرید. یه باشهای با کله ام گفتم.
منتظر بودم که بره تو آسانسور. اما یه قدم برنداشته ایستاد. تعجب کردم. چرا نمی ره.
برگشت. انگار با خودش کلنجار می رفت.
romangram.com | @romangram_com