#فقط_من_فقط_تو_پارت_121

بهش گفتم: میای تو اتاقم؟ باید یه سری ژورنالو ببینم برای خرید فردا لازمه.

قبول کرد.

با هم برگشتیم به اتاق من. رفت رو تخت نشست. خنده ام گرفته بود. مهمونی اتاق دوستت که نیومدی. اینجا پر مبل چرا میره رو تخت میشینه؟

بهش اشاره کردم و گفتم: بیا اینجا رو مبل بشین با هم نگجاه کنیم.

بی حرف اومد و نشست رو مبل. منم یکی از ژورنالها رو برداشتم و بی هوا نشستم رو همون مبل کنارش. اصلا" حواسم نبود که خیلی نزدیک بهش نشستم اما وقتی فهمیدم هم توجهی نکردم چون ژورنالها رو باید با هم می دیدیم پس نمی شد زیاد دور از هم بشینیم.

ژورنال به دست خودمو یکم کشیده بودم سمتش و اونم یکم کج شده بود سمت من و سرهامون و کرده بودیم تو ژورنال. یکی یکی صفحه ها رو نگاه می کردیم و من ورق می زدم.

یهو یاد فردا و چهارشنبه بازار افتادم. برگشتم سمتش که بهش بگم فردا زود بیدار شو که تو همون لحظه سر شیدام چرخید سمتم.

چشم تو چشم شدیم. تو حلق هم بودیم. چشمهاش برام عجیب و جالب بود. یه جورایی خاص بود. می تونست ساعتها فکرمو مشغول کنه. فرم نگاهش. جوری نبود که به یاد داشته باشم. جدید بود تا حالا این نگاه و این چشمها رو تو صورت و چشمهای کسی ندیده بودم.

چشمم رو صورتش چرخید. ابروها، بینی، گونه ها، چونه و لبها .... لبهاش .... صورتش خیلی خوشگل نبود بیشتر جذاب بود. و لبهاش ....

نمی تونستم چشم از لبهاش بردارم. خدایا من چم شد بود؟ من آدمی نبودم که بی اختیار بشم و کنترلمو از دست ببدم. شیدا هم دختری نبود که بخوام حتی بهش فکر کنم. اما ....

چشمهام به لبهاش بود و جای لبهاش چشمهای اشکی و پر بغضش و می دیدم. نگاهش به لبهاش بود و چونه لرزونش و می دیدم. خیره به لبهاش بودم و صدای هق هقشو میشنیدم.

نمی دونم کی یا چه جوری صورتم نزدیک صورتش شد. لبهام به سمت لبهاش رفت.

romangram.com | @romangram_com