#فقط_من_فقط_تو_پارت_120
بعد از شام رفتیم بستنی کشی خوردیم. تو خیابون یه دست فروش گل می خرید. یه حس خوبی داشتم. انگار اختیارم دست خودم نبود. بی اختیار یه دسته گل خریدم و برگشتم سمت شیدا و گرفتم طرفش. شاید یه عذرخواهی بود. یه ببخشید خاموش اما پر معنی. اگه قبولش می کرد امیدوار می شدم که بخشیده میشم. و قبولش کرد. حتی تشکرم کرد.
یه جمله گفت: تشکر برای نجات و خلاصیش از دست اون اجنبی.
لبخند زدم. متعجب بودم اما لبخند زدم. بخشیده شده بودم؟ وقتی تشکر میکنه یعنی بخشیده اتم.
از خودم تعجب کرده بودم. هیچ وقت برای کارهایی که انجام می دادم با وجود بد بودن دنبال جبران و بخشید شدن نبودم. اما حالا ....
چرا؟؟؟؟
چرا الان این حس و داشتم؟ چرا !!! ؟؟؟؟
بی خیال ....
خوشحال با یه حس خوب برگشتیم هتل. و شیدا قبل از ورود به اتاقش باز هم ازم تشکر کرد و من خندون وارد اتاقم شدم.
امروز هم خوب بود منم که مثل مریضها احساسات و حرکاتم و درک نمی کردم. یه نگاه به دستم کردم. این لباسو برای کی خریدم آخه؟ خودم که نمی تونم بپوشم.
پوفی کردم و لباس و بردم و گذاشتم گوشه تخت. چشمم افتاد به ژورنالهای روی میز. خوب فردا خرید داشتیم بهتر بود همین امشب یه نگاهی به اینا بندازم. شیدا هم باید ببینتشون.
بدون اینکه لباسهامو عوض کنم یا خستگی در کنم از تو اتاق اومدم بیرون و رفتم دم در اتاقش. در زدم. در و باز کرد. لباسهاشو عوض کرده بود.
romangram.com | @romangram_com