#فقط_من_فقط_تو_پارت_115
اینجا چه خبر بود؟؟؟ تو یه لحظه مغزم فرمان حرکت داد. رفتم جلو.
دستمو گذاشتم رو شونه پسره و باحرص گفتم: Pull your hand . دستت و بکش.
همه زور و غیرت ایرانی بودنمو تو مشتم جمع کردم و کوبوندم تو صورت پسره.
ضربه ام اونقدر شدید بود که پسره پرت شد یه متر اون طرف تر و به پشت خورد زمین و خون از بینیش سرازیر شد. دستهاش سریع رفت جلوی بینیش تا جلوی خونی که جاری شده بود و بگیره.
خواسام برم یه لگدی هم حواله پهلوش کنم که چشمم به شیدا افتاد که از رو دیوار سور خورد و نشست رو زمین. بهت زده مات تند تند دونه های اشک از چشماش می ریخت پایین.
اخمام بیشتر گره خورد. رفتم سمتش. خم شدم و دستشو کشیدم و بلندش کردم. دنبال خودم کشیدمش تو اتاقم.
هر چی هم ذهنم باز بود و ادعایث روشن فکری داشتم. اما این یه قلم تو کتم نمی رفت. که یه دختر بی پناهو گیر بیارن و به زور ....
مخصوصا" شیدا که امانتم بود دستم. اگه اتفاقی براش می افتاد نه خودم خودمو می بخشیدم نه بابام زنده ام می زاشت. بابام رو ناموس وطنش خیلی غیرت داشت.
شیدا رو بردم تو اتاق و هلش دادم سمت تخت. رفت آروم و بهت زده روی تخت نشست. هنوز اشکاش بی صدا جاری بود.
اعصابم داغونبود. از دست همه عصبانی بودم. از خودم که چرا زودتر نرسیده بودم تا جلوی اون پسره اجنبی رو بگیرم که نتونه حتی به شیدا دست بزنه. از اون پسره عصبانی بودم که به خودش اجازه داده به یه دختر تنها و بی دفاع حمله کنه. و از شیدا عصبانی بودم. چون ضعیف بود. چون نتونسته بود خودشو از دست اون پسره نجات بده چون تنها کاری که تونست بکنه تقلا کردن و کریه بی صدا بود. نه جیغی نه دادی . بیشتر از همه این گریه بی صدا و صورت ماتش رو مغزم بود. مثل محرک عمل می کرد. الان چه مظلوم بود. داغون بود. بی پناه بود و من چه نامردی تمام حرصمو تو صدام ریختم و اونو پتک کردم و کوبیدم تو سر تنها موجود بی گناه این ماجرا.
ذهنم قفل بود. مغزم کار نمی کرد. می خواستم این همه فشار و یه جوری خالی کنم و هیچ کسو جز شیدای بی صدا و مات پیدا نکردم.
داد زدم. با تمام وجود. قدر همه عصبانیتم
romangram.com | @romangram_com