#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_48

از فردا میرم بیمارستان مشغول شم اما برای استخدام باید مدارک مورد نیازمو

به سارا بگم که واسم پست کنه....

خوشحال بودم که کار پیدا کردم...چون مشغله ی فکریم کمتر میشد ولی......

******************************

یه یک هفته ای میشد که میرفتم بیمارستان...به سارا هم که خبر دادم تا

مدارکمو برام بفرسته...تو این چند روز که میرفتم بیمارستان به لطف رها

زندگی نامه ی کل پرستار ها ورزیدنت های بخشای مختلفو میدونم...حالا هم

که نوبت دکتر ها شده...واقعا فکر خوبی بود که بیام بیمارستان...

از آزرای سفید خوکشلم که پولش از جیب بابا جونمو زحمت خریدشم که

گردن

پویا افتاده بود پیاده شدم...تقریبا سعی کرده بودم که شیفتامو با رها بردارم...با

اینکه تو یه بخش نبودیم ولی همش تو بخش ما ولو بود...وقتی هم که بهش

میگم چرا هی میای تو بخش ما میگه:

-بابا مردم دل ورودشون صاف شده دیگه نمیان تو بخش ما،ولی بخش شما

خوبه به لطف الودگی هوا همه مشکل تنفس وقلب پیدا میکنن میان پیشتون...

وای که چه قدر این مواقع روده بر میشم از دستش...اکثر همکارا سنشون بالا

هستش...ولی یه دو تا شون داخل رده های سنی منو رها هست...

بعد از اینکه لباسامو تعویض کردم رفتم داخل ایستگاه پرستاری که پرونده چندتا

مریضو بردارم تا چکشون کنم که یه چند تا ازدکترا وپرستارای جوون بخشمون یه

جا ایستاده بودن وداشتن به حرفای سر پرستار بخش خانم سمیعی گوش


romangram.com | @romangram_com