#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_38
*************************
تقریبا یه یه ساعتی میشد که داخل اتاق نشسته بودم...صدای همه کم وبیش
تا اینجا میومد...هه مثله اینکه منو دیگه فراموش کردن...وللش پریسا تو به
خودت فکر کن که چه جوری میخوای با این وضعیت اینجا باشی...
یه دفه ای یاد اون لحن ونگاه بی تفاوتش افتادم که رو به من گفت:
«اه...مثل اینکه شما رو با پریا اشتباه گرفتم...»-
با اینکه خیلی وقت بود که ندیده بودمش اما ازتواین نگاهش میتونستم بی
تفاوتی رو بخونم ...یعنی اون...
پویا-اه پری خانم به سلامتی سمعک لازم شدی...چرا درو باز نمیکنی؟؟؟
هه چه عجب یکی یادش اومد که منم وجود دارم.
بدون حرف رفتم قفل در اتاقو باز کردم..رفتم دوباره روی تخت نشستم...پویاهم
درو باز کرد...اومد پیشم نشست...
پویا-چرا هرچی درمیزدم جواب نمیدادی؟
من:.....-
پویا تک خنده ای کرد وگفت:
-هنوزم مثه کوچیکیات تا ببینی کسی بهت توجه نمیکنه میای میشینی یه
گوشه بغ میکنی.
من-پویا اصلا حوصله ندارم...خودت که میدونی...
پویا-نه من هیچی نمیدونم
من-پویا متوجه نیستی پرهام اومده...
romangram.com | @romangram_com