#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_37
دایی با نگرانی که انگار فهمیده باشه یه چیزیم هست بهم گفت:
-چیزی شده پریسا جان؟
نمیدونم چی شد که گریم شدت گرفتو هق هق کردم.
تیام-عزیزم بگو چی شده؟چراگریه میکنی؟کسی طوریش شده؟
منم با گریه گفتم:
دایی...پر...پرهام اومده اینجا-
شنیدم که دایی نفشو با صدا داد بیرون وگفت:
-ناز نازو خانم حالا گفتم چی شده؟واقعا الان داری واسه این گریه میکنی؟من
وتو تا حالا این قضیه رو پیش بینی کردیم ومن بهت گفتم که...
پریدم وسط حرفشو گفتم:
-گفتین که باید قوی باشم...ولی من نمیتونم...اصلا چه جوری باید باهاش روبرو
شم؟؟
با دایی به اندازه ی ربع ساعت حرف زدم...واقعا حرفای دایی ارومم
میکرد...بالاخره تو این چند سال منو میشناخت ومیدونست که چه جوری ارومم
کنه...بهم گفت که بالاخره این اتفاق می افتاد...بهم گفت که وقتی باهاش
روبرو میشم اصلا به اتفاقی که بینمون افتاده فکرنکنم...گفت که باید بی تفاوت
باشمو مثله گذشته باهاش برخورد کنم...ولی واقعا سخت بود...کاش دایی
اینجا پیشم بود اگه اون بود اعتماد به نفس بالاتری داشتم...ولی الان باید ببینم
میتونم یانه؟؟؟؟...نمیشه که ازش هی فرار کنم...یا همش گریه کنم...بالاخره
باید تکلیفمون روشن بشه...ولی الان تنها میتونم بگم...خدایا به امید تو
romangram.com | @romangram_com