#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_11

- نه این کارش علمیه وخطری نداره.

دیگه نایستادم که بقیه ی حرفاشون روگوش بگیرم . به هرجون کندنی بودخودم روبه اتاقم رسوندم ودروبستم وهمونجا پشت درروی زمین نشستم وبا دودستم جلوی دهانم روگرفتم تاصدای هق هقم ازاتاق بیرون نره .

باورم نمی شد بخوان بچه ام روسقط کنن.آخه چرا ؟ چرامی خواستن بچه ام روسقط کنن ؟چرا؟ من که کارخلافی نکرده بودم.این بچه بهمن بود .این تنهایادگارعزیزم بود. پس چرا می خواستن ازم بگیرنش . مگه خودشون پدرومادر نبودن . پس چرا می خواستن همچین کاری کنن . اونم با کی باعزیزشون . نه نمی تونستم بفهمم . دستم روآروم روی شکمم گذاشتم . نه من اجازه نمیدم توروبکشن . اجازه نمیدم توروازم بگیرند. بااین فکر ازروی زمین بلند شدم ولبه ی تخت نشستم باید درست فکر می کردم . باید می دیدم چیکار می تونم بکنم . باید قوی باشم .

تواین افکاربودم که باضربه ای که به درخورد به خودم اومد .

- بیا تو.

- تارا جون بیداری ؟

باخودم گفتم حتماً مامان اومده تا تصمیمشون روبهم بگه . بااین فکر حالت تدافعی به خودم گرفتم وگفتم :

آره چیزی شده ؟

مامان گویی که مردد بود نگاهی بهم انداخت وگفت :

نه فقط اومدم ببینم چیزی نیازنداری ؟

با نه گفتن من مامان عقب گرد کرد که بره بیرون که بافکری که همون لحظه به ذهنم رسید صداش زدم.

مامان

romangram.com | @romangram_com