#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_10
با یادآوری حرف مامان که می گفت باید همه چیزروبه بابا بگه دوباره تنم گر گرفت . احساس خفگی می کردم . مثل کسی بودم که تومرداب گیرکرده وهرچه دست وپا میزنه تانجات پیداکنه بیشتر تولجن غرق میشه .
خدایا نه . چطوری بعدازاین توصورت بابا نگاه کنم . خدایا کمکم کن.
روی تخت غلتی زدم ودوباره به فکرفرو رفتم
دوروزی گذشته بود وازتصمیم بابا ومامان خبری نبود .
این فکر که اونا چه تصمیمی می گیرند مثل خوره داشت روحمو می خورد برای اینکه ازاین فکرا بیرون بیام بلندشدم تابه آشپزخونه برم وآب بخورم که دیدم درکتابخونه نیمه بازه ویه صداهایی ازاونجامیاد. نمیدونم چرا آروم به سمت کتابخونه رفتم وجوری که کسی منونبینه به داخل نگاهی انداختم .مامان روی مبل نشسته بود وبابا درحالی که دستش لای موهاش بود بابیقراری ازاین ور اتاق به اون ور می رفت .
خواستم بی خیال بشم وبرم آشپزخونه که باشنیدن اسم خودم برگشتم وگوشامو تیز کردم .
- باید یه کاری کنیم فریدون .اینجوری که نمیشه دست روی دست گذاشت . یکی دوماه دیگه شکمش بالا
میاداونوقت دیگه آبرویی برامون باقی نمیمونه.
- آره اما چیکار کنیم ؟ چطوری ؟
- یه نفروپیداکردم که اینکارو انجام میده .
- خطری نداشته باشه .من می ترسم فریبا.
romangram.com | @romangram_com