#استراتگوس_مرگ_پارت_3
- چی میگم؟! بچهام، تکهای از وجودم ازم دوره. اونوقت شما میگی من چی میگم؟
سربازان ترسیده به آتشی که موقع سخنگفتن ملکهشان از دهانش بیرون میآمد، خیره بودند. بهداد سرش را به زیر انداخته و پاسخ داد:
- ملکه ما...
بار دیگر فریاد گوشخراش هورزاد در سالن طنینانداز شد:
- دیگه نمیخوام چیزی بشنوم! بچهام رو بیارید.
جملهی آخرش را با عجز گفت. حق داشت؛ مادر بود و فرزندش را میخواست و خدا میداند یک مادر چهگونه میتواند دوری از فرزند را تحمل کند. درمانده از پلههای جلوی تخت سلطنتیاش پایین رفت. همه، حتی مادرش به این مادر دلشکسته احترام گذاشتند. به پلههایی که گوشهی سالن وجود داشت و به طبقهی دوم قصر راه داشت نزدیک شد. پایش را بر روی اولین پله قرار داد. بار دیگر به عقب بازگشت و به چشمان مشکیرنگی که بر روی دیوار حکاکی شده بود، نگاه کرد و با غم زمزمه کرد:
- غم دوریت من رو دیوونه میکنه پسرم.
باز دانهای مروارید از چشمانش سرازیر شد. تند پلهها را بالا رفت. دومین در از سمت چپ را باز کرد. خود را دلداری میداد؛ حال که پسرکم نیست، دخترکم که هست. در را بست. نصف اتاق صورتیرنگ و نصف دیگرش به رنگ آبی بود. یک اتاق دوازدهمتری که مخصوص فرزندانش بود. به سمت تختی که در قسمت صورتیرنگ اتاق و سمت راست قرار داشت رفت؛ تخت کوچکی که دخترش آرام در آن خوابیده بود. به آرامی بغلش کرد و روی صندلی قهوهایرنگ کنار تخت نشست و به چهرهی فرزندش خیره شد. اگر پسرش را پیدا نکند چه میشود؟ به تخت پسرش نگاه کرد و دیگر نتواست خودش را کنترل کند و اشکهایش سرازیر شد. به فکر فرو رفت.
***
«یک هفته قبل»
آرام به دیمن نزدیک شد و از پشت بغلش کرد.
romangram.com | @romangram_com