#استراتگوس_مرگ_پارت_2
آب گلویش را قورت داد. دلش کمی، فقط کمی معجزه میخواست.
- درود بهداد. دیگه طاقت ندارم، زودتر بگو تونستی کاری کنی یا نه؟
بهداد ترسان نیمنگاهی به ملکهی پیشین سرزمینش انداخت و آب دهانش را قورت داد و لرزان لب باز کرد:
- ملکه همهچیز پیچیدهست...
ملکه داد زد:
- زودتر بگو تونستی کاری انجام بدی؟ توی این موقعیت هیچ از اضافهگویی خوشم نمیاد!
- سرورم نتونستیم کاری انجام بدیم.
خونسرد از جایش برخاست. این قصر و تجملاتش به چه دردش میخورد وقتی دلیل زندگیاش را نمیتوانست ببیند؟ به مجسمههای طلاییرنگ که هر دهمتر یکی وجود داشت و تمام سالن اصلی را پر کرده بودند، نگاه کرد. چشم چرخاند و در دو جفت چشم مشکی که بر روی دیوار سفیدرنگ قصرش حکاکی شده بود خیره شد. مرواریدهای چشمانش لجوجانه میخواستند بر روی صورت مهتابیرنگش فرود آیند. مشاور، ملکهی پیشین و سربازان مخصوص سالن اصلی قصر همگی از سکوت ملکهشان متعجب شده بودند که ناگهان فریاد ملکهشان در گوششان پیچید:
- تا فرداشب فرصت داری برام یک سرنخ که من رو به دلیل نفسکشیدنم برسونه بیاری، وگرنه به خدا قسم جونت رو میگیرم.
مادرش گفت:
- هورزاد چی میگی؟
هورزاد چشمانش را که بر اثر خشم قرمز شده بود به مادرش دوخت، فریاد زد:
romangram.com | @romangram_com