#استراتگوس_مرگ_پارت_17
- همینی که...
ادامهی سخنش را نتوانست بگوید، صدای شلیک خندهاش در تراس پیچید؛ زیرا دیمن در تلافی حرفش شروع به قلقلکدادنش کرده بود. سربازانی که پایین تراس برای حفاظت ایستاده بودند، از شادی ملکهشان لبخندی بر روی لبهایشان جا خوش کرده بود.
***
در فکر فرو رفته بود و اسبش با شتاب به جلو پیشروی میکرد. با قرارگرفتن اسبی در کنارش به خود آمد؛ یک اسب قهوهایرنگ که یک پسر بر روی آن قرار داشت. نیمرخ کشیدهی پسر را میتوانست ببیند. با خود گفت:« کی میتونه باشه؟»
شانهای بالا انداخت، مهم نبود؛ زیرا پسر نمیتوانست او را ببیند؛ اما تعجبش از این بود که پسر دقیقا همپای او حرکت میکرد. بیتوجه به پسر به روبرو خیره شد.
- کجا میری؟
سرش را تند به سوی پسر برگرداند. چهطور ممکن است این پسر او را ببیند؟ او که نامرئی بود!
با خود اندیشید شاید با او نباشد.
- هی خانوم با شمام، کجا میری؟
با صدای کلفت و خشن دوبارهی پسر به خودش آمد. پسرک حال چشمان طوسیرنگش را در چشمان قهوهایرنگ هورزاد دوخته بود.
هورزاد اسبش را مهار کرد و از حرکت ایستاد که شاید پسر برود و روی سخنش با او نباشد؛ اما در کمال تعجب پسر نیز اسبش را مهار کرد و روبروی هورزاد ایستاد. هورزاد با تعجب گفت:
romangram.com | @romangram_com