#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_90


-ویکی همین جوری، عین کنه به آدم می چسپه فقط بهش رو نده باشه.

سرم رو به معنی فهمیدن تکون دادم. با انگشت شصتش آروم روی دستم رو نوازش کرد.

-ببخشید پریا... من...

یهو مادرش صداش کرد.

-راهول بیاید شام پسرم، به پریا خانم بگو بیاد.

راهول باشه ای گفت و من رو به سمت سالن غذاخوری هدایت کرد.

-راهول می خواستی چیزی بگی؟

لبخند کم رنگی زد و بدون این که نگاهم کنه گفت: نه.

من هم چیزی نگفتم و وارد سالن شدم. بعد از شام چون ما خسته بودیم وارد اتاق شدیم تا استراحت کنیم. اتاق

جداگانه ای رو به من داده بودند و تنها توی اتاق من بودم و خودم. اتاق ساده ای بود؛ دیواره های سفید داشت با یه

کمد و تخت و یه پنجره ی بزرگ رو به حیاط، فقط همین انگار که این اتاق رو فقط برای من آماده کرده بودند. به

سمت حمامی که داخل اتاق بود رفتم و دوشی گرفتم؛ بعد از اون لباس هام رو با تاب و شلوارکی عوض کردم و روی

تخت نرم و گرم دراز کشیدم.

-آخیش... چقدر خستم.

romangram.com | @romangram_com