#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_82


لبخند نگاهم کرد.

-خب نوبت لباس تو هستش پریا.



با هول گفتم: نه راهول، من لباس همراه خودم آوردم.

با تعجب نگاهم کرد که گفتم: من ایران دو تا دست لباس هندی دوخته بودم؛ الان همراهم دارمشون. یکی همون بود

که خونه ی شما برای جشن هولی پوشیدم و یکی هم برای عروسی فردا می پوشم.

راهول گفت: ولی پریا من...

وسط حرفش پریدم.

-نه راهول واقعا لازم نیست چون من لباس همراهم دارم.

راهول لبخندی زد و چیزی نگفت. نزدیک تر رفتم.

-راهول لطفا ناراحت نباش.

نگاهم کرد؛ کل صورتم رو از نظر گذروند.

-آدم مگه می تونه از دست تو ناراحت باشه و به تو اخم کنه.

گر گرفتم؛ می دونستم گونه هام از خجالت سرخ شده. راهول بی پروا حرف هاش رو می زد و به حال من توجهی

romangram.com | @romangram_com