#عشق_در_قلمرو_من_پارت_62
-واقعا ؟!
-می تونی بیای ببینی.
از اتاق خارج شدم که یاسم دنبالم اومد.
از در که بیرون رفتیم بیشتر بچه ها رو برده بودن اما چند نفری هنوزم روی زمین بیحال و خونین نشسته بودن.
تازه یاده ناتان افتادم.
با ترس اطرافم رو گشتم که جسم خونی ناتان رو کنار درخت پیدا کردم.
با ترس به سمتش رفتم و کنارش نشستم .
صورتش رنگ پریده بود و خون از سرو روش می ریخت ؛ آروم تکونش دادم و گفتم
-ناتان ؟ ناتان ؟
پلک هاش رو باز کرد و لبخند بی جونی بهم زد.
چشم هام رو بستم که اشکام نریزن.
romangram.com | @romangram_com