#عشق_در_قلمرو_من_پارت_164


-باشه.

چشم هاش رو بست و لحظه ای بعد نامرئی شدن.

نفسم رو آسوده بیرون دادم.

خیالم از بابت ناتان و بقیه راحت شده بود و حالا راحت می جنگیدم.

جاسپر و بقیه دوباره ظاهر شدن.

با بی حالی گفتم

-چرا ؟

-ما الانم نا مرئی هستیم اما چون من می خوام تو می تونی مارو ببینی.

لبخندی زدم و دوباره شیفت دادم.

در شکسته شد و یه عالمه استریگو داخل شدن.

یکی یکی جلو می اوردن و من به حسابشون می رسیدم.


romangram.com | @romangram_com