#عشق_در_قلمرو_من_پارت_150
ناتان اومد کنارم و گفت
-حالا چی میشه ؟
-خدا میدونه ناتان.
روبه شاهین گفتم
-سریع برو و سالن رو آماده کن.
چشمی گفت و رفت.
ماکان رو صدا زدم و گفتم
-ماکان توهم با بچه های گروهت هماهمنگ کن فردا صبح اینجا باشن ، البته تاکید کن دو تا آدم اینجاست.
سرش رو تکون داد و با سرعت خون آشامیش از جلوی چشمام محو شد.
رو به اشک گفتم
-برو و با کلی خوراکی و لوازم مورد نیاز برگرد.
romangram.com | @romangram_com