#اسارت_نگاه_پارت_68

-نه،اول لباس‌ها رو بپوش، بعدش با هم یک قهوه می‌خوریم.

لبخندی دلچسب زد و گفت:

-عالیه!

خوشحال از جایش بلند شد و لباس به دست به اتاقش رفت. همه‌ی پیراهن‌ها را دانه به دانه پوشید و من از دیدن همگی آن‌ها که بر پوست برفی‌اش با آن چهره ی فوق‌العاده زیبا می درخشیدند، غرق لذت شدم.

***

به آدرس نوشته شده در موبایلم نگاهی دیگر انداختم. سپس سرم بالا آمد و به تابلوی کلینیک نگاه کردم.

-خودشه!

وارد کلینیک بزرگ و شیک به نسبت شلوغ شدم و به سمت میز منشی رفتم.

-با کدوم دکتر وقت قبلی داشتید؟

منتظر نگاهم کرد که گفتم:

-دکتر اسمیت، جولین اسمیت.

-اسمتون؟

-آرزو رادمنش.

به مانیتور روبرویش نگاهی انداخت و نگاهش بار دیگر به سمت من کشیده شد.

-بسیار خب منتظر باشید تا صداتون کنم.

-متشکرم.

روی یکی از صندلی‌ها نشستم و با صدای غرولند خانم مسنی که کنارم نشسته بود، سرم به سمتش چرخید. اطرافش را نگاه کردم. صندلی کنارش خالی بود و کسی هم مخاطبش نبود ولی همچنان در حال غر زدن بود. از زندگی و بی‌وفایی شوهرش و هزار و یک بیماری برای خودش می‌نالید. شاید هم برای شنونده‌ای خیالی می‌نالید، شنونده‌ای که باید در کنارش می‌بود، روبرویش می‌نشست و به حرف‌هایش گوش می‌کرد ولی نبود. تنها بود، تنهای تنها؛ تنهاتر از من! پس از چند دقیقه نگاه ترحم‌آمیز به آن زن، با صدای منشی که نام مرا صدا کرد از جایم بلند شدم و به سمت اتاقی که اشاره کرده بود، رفتم. با پشت دست دو بار بر در اتاقش زدم و در را باز کردم. با دیدن مردی حدودا پنجاه ساله، با ظاهری مرتب و روپوشی سفید رنگ که از تمیزی برق می‌زد، گفتم:

romangram.com | @romangram_com