#اسارت_نگاه_پارت_67


سرم به سمت دخترک سفید پوست با چشمان سبز_آبی و موهای طلایی رنگ که همیشه برایم بیش از یک خدمتکار معمولی بود، چرخید.

-سلام اگنس! چه زود برگشتی لندن!

-مادرم حالش بهتر شد و بهم گفت می‌تونم برگردم. سفر بهتون خوش گذشت؟

-اوه آره جات خیلی خالی بود. دلم هم حسابی برات تنگ شده بود!

-دل منم خیلی واستون تنگ شده بود! این خونه بدون شما خیلی ساکت و کسل‌کننده‌ست.

-خب بیشتر پیش مامانت می‌موندی!

-نه دیگه کارهای خونه رو که نمیشه ول کرد!

-زیاد سخت نگیر! البته خونه خیلی تمیز و مرتب شده دستت درد نکنه. راستی بیا سوغاتی‌هات رو نشونت بدم.

-خانم اصلا نیازی به سوغاتی نیست!

-هیچی نگو! بیا بشین.

روی راحتی نشست و من روی زمین چهار زانو نشسته و چمدانم را باز کردم. پیراهن‌هایی که برایش خریده بودم را به او دادم. حس می‌کردم برای چهره‌ی زیبا و دلنشینش همه‌ی آن لباس‌ها مناسب بودند.

-این همه لباس!

-زیاد نیست! خوشت اومد از همه‌شون؟

-البته! عالیند!

-خوشحالم خوشت اومده. حالا برو بپوش تا منم ببینم باهاشون چطور میشی.

-حتما! فقط قبلش چیزی نمی‌خواید بیارم بخورید که خستگیتون بیرون بره؟


romangram.com | @romangram_com