#اسارت_نگاه_پارت_60
-آره میفهمم! فقط دارم میگم ورود نفس به زندگیت، یک معجزه بود و موندنش هم حتما یک معجزهست. پس ایمان داشته باش که خدا اونو واست نگه میداره.
با دست آزادش زنجیر صلیب نقرهای رنگش را از گردنش بیرون آورد و جلوی چشمانم گرفت. دستم بالا آمد و با انگشت اشاره و شستم لمسش کردم.
-خدا و مسیح همیشه کنار ما هستند آرزو. با همهی معجزههای قشنگشون.
چشمانم از اشک پر شده بود. پلکهایم را روی هم گذاشتم و قطرهای اشک از چشم راستم روی دامن عمه چکید.
-آرزو گریه نکنی ها! میدونی که طاقت گریههاتو ندارم. بد عنقیهات برام قابل تحملتر از اشک ریختنهاته.
-دست خودم نیست، ببخشید عمه.
با دو دستش سرم را بالا آورد و در چشمانم دقیق شد. نگاهش رنگ غم و اندوهی بزرگ گرفت. شاید چون درکم میکرد یا شاید چون روزهای ناگواری که ممکن است در پیش داشته باشم که کمر مرا خم کنند، تصور میکرد.
-آرزو فکر کنم خیلی خستهای. برو یه کم استراحت کن. منم باید برم ملاقات یکی از دوستام که مریضه.
سرم را به علامت تایید به پایین حرکت دادم و گفتم:
-فکر خوبیه. شما هم برید حاضر بشید. نگران منم نباشید.
-مطمئن؟
بلند شدم ایستادم و لبخندی مطمئن به رویش زدم. با قطعیت جواب دادم:
-مطمئنِ مطمئن.
دو طرف لبش به بالا کش آمد و از روی صندلیاش برخاست. بو*سهای بر گونهاش کاشتم و با گفتن "فعلا" رویم را از او برگرداندم و راهی اتاق شدم. روی تخت طاقباز دراز کشیدم و به فکر کارهای زیادی که برای تولد عمه که امشب است و باید با عمو تدارک ببینیم فرو رفتم. امیدوارم عمو یادش نرود برای امشب دسته گل شیپوری که تنها گل مورد علاقهی عمه است بگیرد. کمی با افکارم کلنجار رفتم که صدای عمه از پشت در اتاقم آمد که گفت:
-من دارم با مارکو میرم آرزو. کاری نداری؟
-نه عمه. خوش بگذره.
-به تو هم همینطور. فعلا خداحافظ.
romangram.com | @romangram_com