#اسارت_نگاه_پارت_59


-پیدا میشه، نگران نباش. تازه پدر ماکان هم جراحه و دوستای ماهر زیادی داره. توی لندن تنها نیستی!

-عمه من می‌خوام مطمئن باشم مامانم درمان میشه.

-حتما میشه، امید داشته باش.

-امیدوارم.

-میشه به من نگاه کنی آرزو؟

سرم به سمتش چرخید. عینکش را از روی چشمانش برداشت و سوالی نگاهم کرد.

-دلخور به نظر میرسی! چیزی شده؟

-نه، چیزی نیست.

-آرزو راستشو بگو! ماکان ناراحتت کرده؟

-عمه من الان فقط حساس شدم و همش به خاطر مامانه. حتی یک لحظه هم نمی‌تونم آروم باشم. همش یاد پدرش میفتم. اونم همین‌طوری... اونم همین‌طوری...

سکوتی از ترس ل**ب‌هایم را به هم دوخت. حتی نمی‌توانستم پیش‌بینی بدبینانه‌ام را بر زبان بیاورم!

-آرزو تو چرا انقدر بدبینی عزیزم؟ چرا همش به خاطرات منفی فکر می‌کنی؟

لحن ملایم و مهربانش ناخودآگاه مرا وادار کرد از روی مبلم بلند بشوم و روی زمین جلویش روی دو زانو بنشینم. سرم را روی پاهایش گذاشتم و چشمانم را بستم.

مثل یک کودک دلم ناز کردن می‌خواست. ناز کردن برای زنی که ناز مرا بکشد. دستش روی موهایم به حرکت در آمد. می‌دانست اگر انگشتانش را در لابلای موهای گره خورده‌ام فرو ببرد، باز هم جیغ من در می‌آید. از نوازشش، فقط آرامش بود که از فرق سر تا نوک پایم به من تزریق می‌شد.

-می‌دونی آرزو روزی که پدرت برای بار دوم ازدواج کرد، خیلی نگرانت بودم. هم من و هم عموت آریان، تنها نگرانیمون تو بودی. می‌ترسیدیم نفس برات یک نامادری خیلی بدجنس و خودخواه باشه. مخصوصا به خاطر سطح پایین خانواده‌اش و زندگی پر از آسایش و رفاهی که توی خونه‌ی آرمان نصیبش می‌شد‌‌. اما با کمال تعجب دیدم که نفس یک معجزه بود. یک معجزه برای تو، برای تویی که از نظر عاطفی از طرف پدرت هم طرد شده بودی و اون به راحتی می‌تونست باهات بد رفتاری کنه، حتی می‌تونست کاری کنه که آرمان ازت بیشتر بدش بیاد و همه‌ی زندگیشو به پای نفس و رایان بریزه ولی نکرد! اون حتی کلی زحمت کشید تا آرمان تو رو به عنوان دخترش دوست داشته باشه، البته دوستت که داشت ولی ابراز نمی‌کرد و با تلاش‌های نفس، حمایت‌های پدرانه‌ش رو خیلی بیشتر از قبل کرد. چشمانم را باز کردم و باز هم به آتش روبرویم چشم دوختم.

-عمه تو که اینا رو می‌دونی پس می‌فهمی نبود مامان برای من چه معنایی داره!


romangram.com | @romangram_com