#اسارت_نگاه_پارت_57
با دمی عمیق و پر زور، هوای سرد زمستانی را در ریههایم فرو بردم و سوار ماشین شدم. سرم به سمتش چرخید و آرام گفتم:
-مرسی که گذاشتید حساب کنم.
ابروهایش از تعجب بالا رفتند و متعجب پرسید:
-یعنی این تشکر کردن داره؟ خیلی عجیبه! همه بابت مهمون شدن تشکر میکنن نه مهمون کردن!
-خب من همه نیستم! ترجیح میدم یک دوست خوب و خوش حساب باشم تا یک سربار اضافه.
-سربار چیه؟!
-بالاخره هر کسی برای پول در آوردن زحمت میکشه و این اصلا منطقی نیست که به خاطر جنسیت یا وضع مالی بهترش، همیشه اون هزینهی بقیه رو هم پرداخت کنه.
-حرفاتون درست ولی سربار اصلا واژهی بهجا و مناسبی نیست!
-اما به نظر من کاملا به جاست!
نگاهی به من انداخت که جملهی "انقدر لجباز نباش" را میتوانستم از نینی چشمانش بخوانم. سرم را به سمت پنجرهی کنارم چرخاندم و پس از چند لحظه، ماشین به حرکت در آمد. میدانستم لجباز هستم ولی راهی برای تغییر دادن خودم نداشتم. من دیگر سی سال دارم و اگر قرار بود تغییر کنم، در این سی سال میکردم! با توقف ماشین به سمتش برگشتم. منتظر و دلخور نگاهم میکرد. مطمئنا انتظار واکنشی قهر مانند در برابر آن نگاهش را از من نداشته، ولی من نمیتوانستم به نگاهش بیتفاوت باشم. با لحنی خشک و بیتفاوت گفتم:
-ممنون که من رو رسوندید. روزتون خوش.
منتظر ماندم تا با همان لحن گرم و آرامشبخش همیشگیاش جوابم را بدهد ولی در کمال تعجب، پاسخش خشکتر و بیتفاوتتر از خداحافظی من بود!
-خدانگهدارتون. به عمه و عموتون هم سلام برسونید.
با خشم از ماشین پیاده شدم و در ماشینش را محکم کوبیدم. صدای بسته شدن پرشدتش، سکوت کوچهی خلوت را شکست. این بیاحتیاطی از من به دور از انتظار بود ولی تحمل خشکی و بیتفاوتیاش را نداشتم. احمقانه است! انگار چند سال است به زندگی من وارد شده که از او انتظار خوشبرخوردی همیشگی را دارم! اصلا مگر من هم در زندگیاش آدم مهمی هستم؟ معلوم است که نه! من فقط یک رهگذر موقتی در زندگیاش هستم! آنقدر با خودم فکر کردم که به در عمارت رسیدم. دستم را روی گلوی باد کردهام گذاشتم؛ بغض کرده بودم! آن هم برای مردی که بیشتر از یک هفته از آشنایی با او نمیگذرد! شاید دلیل من او نیست؛ شاید دلیلم تحت نظر بودن و امر و نهی شدنم توسط اطرافیانم، به خصوص عمه است که الان همگی دست به دست هم دادند.
-صدای من رو نمیشنوی آرزو؟! سلامِت کو؟
دستم را در موهایم فرو بردم و شرمنده نگاهش کردم. آنقدر غرق افکارم بودم که حتی متوجه حضورش در پذیرایی نشدم!
romangram.com | @romangram_com