#اسارت_نگاه_پارت_56

-که اینطور.

قبل از این‌که حرف دیگری زده شود، یک دیس بزرگ پیتزا جلویمان قرار گرفت. بوی خوبش مرا به عالمی دیگر می‌برد. لذت غذایی داغ و اشتها برانگیز در زمستان سر، باعث شد نفسی عمیق بکشم. بین تمام غذاهای جدید و فست فودهای بی‌شاخ و دم، تنها غذای مورد علاقه‌ام پیتزا بود. شاید چون گرم بود و آرامش‌بخش؛ درست مثل مردی که روبرویم نشسته بود!

-خب نظرتون چیه؟

با دستمال دور دهانم را که مطمئنا با سس قرمز مزین شده بود، تمیز کردم. آن‌قدر خورده بودم که مطمئنا تا فردا ظهر دیگر گرسنه نخواهم شد!

-اگر بخوام صادقانه جواب بدم، باید بگم عالی بود!

لبخندی از رضایت زد و با لحنی ملایم گفت:

-نوش جان!

-ممنونم. این‌بار من شما رو مهمون می‌کنم.

اخم مهمان ابروهایش شد و با لحنی جدی گفت:

-حتی فکرش رو هم نکنید!

-خواهش می‌کنم کاری نکنید با شما هم معذب باشم! من از جنتلمن بازی بیش از حد خوشم نمیاد. اگه این‌بار هم شما حساب کنید، دیگه قرار ملاقات نمی‌ذاریم.

-اما اینطوری‌...

نگاهش را از میز گرفت و در چشمانم احساسم را خواند. جمله‌اش را ناتمام گذاشت و ادامه داد:

-هر طور که راحت‌ترید، هر چند کم کاری من رو می‌رسونه ولی نمی‌خوام معذب باشید.

لبخندی کج به رویش پاشیدم. این‌که تا این حد مرا درک می‌کرد تحسین‌برانگیز بود! با کمی بهت آمیخته با لبخندی از رضایتش، نگاهش روی طرح لبخندم ثابت ماند. نمی‌دانم چرا هنوز هم کج لبخند زدنم این‌قدر برایش تعجب‌آور بود!

-اصلا هم کم‌کاری نیست! خیلی هم ممنونم که به حرفم اهمیت دادید.

پلک‌هایم را به نشانه‌ی تایید حرفم محکم بستم و باز کردم. پاسخش همان لبخند آرامش‌بخش همیشگی بود؛ همان لبخندی که با سکوت و بدون بازی با هیچ واژه‌ای، آرامشی عجیب به من تزریق می‌کرد.

romangram.com | @romangram_com