#اسارت_نگاه_پارت_50
-به من نگفتی کیه! من نمیشناسمش؟
با اینکه میدانستم با بودن من با ماکان مشکلی ندارد، نمیدانم چرا دلم نمیخواست از این قرار چیزی به او بگویم. شاید چون این خاطره خیلی برایم باارزش بود و من همیشه خاطرات باارزشم را برای خودم و شخصی که با او تجربه کردهام، نگه میدارم. اینطور که باشد حس میکنم ارزش آنها کم نمیشود.
-آرزو جواب بده!
با همهی توجیههای ذهنیام برای این پنهانکاری بیدلیل، برطرف کردن نگرانی عمه برایم در اولویت بود.
-چرا میشناسیدش. ماکان؛ خواهرزادهی گلنوش.
نگرانی چهرهاش جای خود را به لبخندی از آرامش داد.
-واقعا؟! ماکان که پسر خیلی خوبیه! مادرش هم خیلی زن خانوم و مهربونیه. اونا هم لندن زندگی میکنند. کار خوبی کردی ارتباط خودت رو باهاش بیشتر کردی. اینطوری توی لندن هم تنها نمیمونی.
-خب پس دیگه با من مشکلی ندارید؟
لبخندی کج به نشانهی پوزخند بر لبم نمایان شد. همیشه دلش میخواست حرف خودش را بر کرسی بنشاند. اگر تنها بودم با من دعوا میکرد، اما حال که با یکی از اقوام دوستش همراه شدم خیالش راحت شد!
-پوزخند نزن! میدونی من معنی این لبخندهای کج تو رو خوب میفهمم، چون دقیقا عین برادرمی. من فقط نگرانت هستم نه به خاطر این که نتونی مراقب خودت باشی، به خاطر اینکه نمیخوام زیاد تنها بمونی.
-بیخیال بحث بشید عمه. خب مارگارت امروز چی برای ناهار درست کرده؟
-اوه حواسم به کل پرت شد! هنوز توی حیاطیم. بیا بریم خونه که یک پیتزای خونگی گرم و خوشمزه داریم.
-واقعا؟! این عالیه!
به محض ورود به عمارت، بوی خوب پیتزا که فضای خانه را پر کرده بود، بینیام را مدهوش خود کرد. با گرسنگی من و این بوی فوق العاده، دلم ضعف رفت. سریع وارد آشپزخانه شدم و با همان لباسهای نیمه خیس پشت میز نشستم. عمو که تازه وارد آشپزخانه شد، با لحنی معترض گفت:
-یک سلامی هم بکنید بد نیست!
-سلام عمو.
سرم را کمی چرخاندم و چشمم به مارگارت که دیس به دست به سمت میز میآمد، افتاد.
romangram.com | @romangram_com