#اسارت_نگاه_پارت_49


-مراحمید!

از ماشین پیاده شدم و ادامه دادم:

-فعلا خداحافظ.

-خدانگهدار.

با کمی ترس از واکنش عمه به دیر رسیدنم، زنگ خانه را فشردم و منتظر ایستادم. صدای مارگارت آمد که گفت:

-بفرمایید داخل خانوم.

با صدای باز شدن در، آن را به داخل هل دادم و در آخرین لحظه، به عقب چرخیدم و دستم را به علامت خداحافظی با ماکان که همچنان در ماشین متوقف شده‌اش منتظر نگاهم می‌کرد، تکان دادم. با لبخندی که زد، رویم را برگرداندم و در را بستم. صدای حرکت آرام و یکنواخت ماشینش خبر راه افتادنش را می‌داد. بیشتر از چند قدم برنداشته بودم که صدای عمه که در چند قدمی من ایستاده بود، مرا متوقف کرد.

-چه عجب! بالاخره تشریف آوردید!

-من که گفتم میرم هوا بخورم!

-هوا خوردن یک ساعت یا حداکثر دو ساعت، نه پنج ساعت!

-خب الان که تازه ظهره و هوا کاملا روشنه! مشکل چیه؟!

-مشکل من اینه که تو یک دختر تنها، توی این شهر که حداکثر ده بار نه بیشتر بهش اومدی، پنج ساعت تمام داشتی هوا می‌خوردی! تازه معلوم نیست تا کجا پیاده رفتی که انقدر طول کشیده! حداقل می‌گفتی الکس ببرتت یک جای مطمئن و خودشم برت گردونه!

-اولا که این نگرانی‌ها کاملا بیهوده‌اند، من که بچه نیستم نتونم از خودم مراقبت کنم! ناسلامتی دوازده ساله دارم تنهایی توی لندن زندگی می‌کنم! دوما من همه‌ی این مدت تنها نبودم!

نگاهش رنگ تعجب گرفت. با لحنی لبریز از تعجب و کنجکاوی پرسید:

-با کی بودی؟! تو که اینجا کسی رو نمی‌شناسی!

-یکی که تازه باهاش آشنا شدم، اتفاقی همدیگه رو دیدیم.


romangram.com | @romangram_com