#احساس_من_معلول_نیست_پارت_63


-شما چی ؟ از این تابلو ل*ذ*ت می برین ؟

انگار کل خونه چرید و خورد تو سر هنگامه ! فهمیده بود ! از حس پشت اون نقاشی فهمیده بود این زن چه تمایلی داره ! اما باور نداشت . انگ نمی زد و محکوم نمی کرد . بنابراین خواست که بره تو بحرش ! هنگامه قضاوت نمی کرد و به تصوراتش اجازه ی پر و بال بیشتر نمی داد . واقع گرا بود . باید از زبان خود مهشید می شنید و حالا شنیده بود همون چیزی رو که یه هفته فکرش رو درگیر کرده بود .

لبی تر کرد و گفت :

-نه ! حتی اگه کسی م*س*تحق شکنجه باشه ، بازم تحمل دیدن اذیتش رو ندارم !

مهشید لبخند زد . لبخندی که هنگامه تلخی اونو به وضوح حس کرد !

هنگامه گفت :

-یکی رو می شناسم که تو کودکی مورد ازار قرار گرفته . البته نه اون آزاری که فکر می کنید ها . یعنی چطور بگم ؟ انگار از اذیت شدن ل*ذ*ت می برده . یه کارایی می کرده بعد خودش رو م*س*تحق اذیت می دیده . این روند ادامه پیدا کرده و درست تو مقطعی که احساسات مردانه اش شکل می گرفته ، باعث شده رو اون تاثیر بذاره وخلاصه دچار یه نوع انحراف بشه .

هنگامه می خواست ادامه بده که مهشید گفت :

- اینطور که از توضیحاتتون می شه برداشت کرد اینه که مبتلا به مازوخیسمه نه ؟

این لغت قبل از ورود نریمان به زندگی هنگامه ، تو فرهنگ لغت ذهن هنگامه وجود نداشت ولی حالا با یه اشاره ی کوچیک و گنگ هنگامه به موضوع ، مهشید صاف زده بود به هدف . کم کم شک هنگامه داشت به یقین تبدیل می شد . اما باز هم می خواست مطمئن بشه .

هنگامه خودش رو زد به اون راه و گفت :

-وای چه خوب که شما راجع به این بیماری می دونید ! من که اولش هیچی حالیم نبود . خلاصه بنده خدا الان خیلی اذیت می شه . به هر حال خواستم بگم که آدم اینجوری دیدم یعنی آدمی که اذیت شدن رو دوست داره دیدم و اونی که شما می گین ، یعنی آدمی که از اذیت کردن ل*ذ*ت ببره رو ندیدم. الان تو این نقاشی شما ، نه اینکه می گید مرده از اینکه مسحق کتک خوردنه داره ل*ذ*ت می بره ، یه لحظه یاد اون آقا افتادم .

مهشید آهی کشید و گفت :

-اون ادم ... همونی آقایی که می گید ، متاهله ؟ با خانومش مشکلی نداره ؟

هنگامه زده بود تو خال ! تو دلش داشت بدجور قربون صدقه ی ذکاوت خودش می رفت . همونطور غمگین گفت :

-نه بابا زنش کجا بود بنده ی خدا ! هر کی بفهمه که اون چه مشکلی داره اصلاً طرفش نمی ره . خداییش آدم با شرفی هم هست و اول کار می گه چه مشکلی داره . خوب همه هم پس می کشن طبیعتاً.

مهشید در حالی که کنجکاوی و هیجان از سر و روش می برید و با وجود تلاش برای عادی جلوه دادن وضعیت ظاهریش ، خیلی هم تو این امر موفق نبود ، گفت :

-چیکاره هست ؟ چند سالشه ؟

هنگامه بادی به غبغب انداخت . جوری که انگار داره تبلیغ برادرش رو می کنه و گفت :

-دکترا داره . استاد دانشگاهه! سی و نه سالشه .

مهشید که کاملاً چشماش تابلو برق می زد گفت :

-خوب بگردین براش کسی رو پیدا کنین که مشکلی درست نقطه ی مقابل این آقای دکتر رو داشته باشه دیگه !

romangram.com | @romangram_com